اگر روزی شخصی جلوی شما را بگیرد و چهارتا دریوری نثارتان کند. شما هم از روی مسلمانی، صبر و ایمان چیزی نگویید، دوباره همان فرد، روز دوم سر راه شما سبز شود و تنهای به شما بزند، روز سوم کلی دروغ و تهمت پشتسر شما ردیف کند و روز چهارم...! البته شما نمیگذارید کار به این جاها برسد؛ در همان روز دوم، مسلمانی و صبر و ایمان را تا میزنید و در جیب عقب شلوارتان پنهان میکنید و کاری میکنید که نهتنها خود طرف، بلکه تکتک اعضای خانوادهاش به غلط کردن بیفتند و تمام خوشیهای زندگیاش را از دو لولهی دماغش درمیآورید. اینها را برای چه نوشتم؛ برای اینکه برویم سراغ ابولهب؛ برای اینکه بفهمید حضرت پیامبر(ص) چه زجری کشیده و چه صبری داشتهاند.
ابولهب، از اقوام پیامبر یا بهتر بگوییم عموی پیامبر و یکی از دشمنان سرسخت و لجباز پیامبر بود. او آنقدر پیامبر را اذیت کرد که تمام سنگپاهای قزوین، اعتراف کردند که در مقابل لجبازی و پُررویی ابولهب رویشان کم شده و همگی از این شغل استعفا دادهاند و قرار است به عنوان سنگهای زینتی استخدام شوند.
ابولهب کلاً حالش خوب نبود. مُدام جلوی پای پیامبر، ایضاً، جلوی پیشرفت اسلام سنگاندازی میکرد و به انواع و اقسام حیلهها وجود عزیز پیامبر را میآزرد. از تهدید، تطمیع، چانهزنی و چانهشکنی گرفته تا اذیت و آزار روحی- روانی، تجاوز به حریم شخصی و غیرشخصی و...
او آنقدر در کارش جدیّت و پشتکار داشت که اگر این جدیّت و پشتکار را در راه علم و دانش صرف میکرد، میتوانست برق، تلفن، موبایل، نانوتکنولوژی، انرژی هستهای و... همه را یکجا اختراع کند.
البته، خدا هم تلاش او و همسرش را بیپاسخ نگذاشت و یکی از سورههای قرآن عزیز را به این خانوادهی فرهنگی و تلاشگر اختصاص داد.
هر چند شغل اصلی ابولهب تجارت بود، هیزمشکنی و هیزمکشی هم شغل بدی نیست. امید است جناب ابولهب و همسرشان در آن دنیا با این شغل کنار بیایند.
ابولهب: «اِاِ... قوم و خویش ما اینجا هم مسئول شده! خبر نداشتم، بگو بیاید سهمیهی طبقهیتان را تحویل بگیرد.»
نگهبان: «الآن نمیشود، دارند سُرب داغ میریزند در گلویش، تحویل من بده. راستی تو چرا آمدی؟ هیزمکش همیشگی، آن زنه، کجاست؟»
ابولهب: «من شوهرش هستم، بعد از صد سال هیزمکشی، یک امروز را مرخصی تشویقی گرفت، من به جایش آمدم، چه کسانی در این طبقه هستند؟»
نگهبان: «خیلیها هستند، فرعون، نمرود، هند جگرخوار، شمر، هیتلر، صدام... خلاصه کلی آدم معروف دیگه که اسمهایشان یادم نیست.»
ابولهب: «خوش به حال ابوجهل که با آدمهای معروفی همطبقه شده، من با چندتا قاتل روانی در یک طبقه هستم. بیچارهام کردهاند. گاهی میروند و به زنم میگویند شوهرت یک زن جهنمی گرفته، گاهی که نوبت من نیست، به زور میاندازند در دیگ آبجوش، یا وقتی توی تنور آتش میاندازندم، این دیوانهها میآیند و یک سنگ بزرگ میگذارند روی دَرِ تنور، به جای یک ساعت، ده ساعت میسوزم.»
نگهبان: «البته شما لیاقتش را دارید. باید در این طبقه باشی، نمیدانم چرا یک طبقه پایینتر هستی؟ آنجا به چه شغلی مشغولی؟»
ابولهب: «کارمان خیلی سخت است، یا در آتش هستیم یا مشغول شکستن هیزم. میدانی سختتر از همهی اینها چیست؟ آنجا که ما داریم در آتش میسوزیم و روی پرده تندتند تصاویر بهشتیها و حوریها را نشان میدهند، جگرمان میسوزد. ...خُب من باید بروم، هیزمها تحویل تو، نوبتم شده باید بروم داخل بشکهی قیر داغ، فعلاً با اجازه...»
همایش
- جلسه رسمی است. از اراذل و اوباش محترم، راهزنان عزیز جادهی اصلی، حومه و اطراف خواهش میکنم سر و صدا نکنید. البته ما همیشه از شما متنفر بوده و هستیم؛ ولی الآن کارمان در گرو عمل پاک و خالصانهی شماست. شما را اینجا جمع کردیم تا در کار خیری ما را یاری کنید. اُهوی... تو... حرف نزن... تو نه... پشتسریت، اون کچله که چشمبند هم داره،... آره!... یک دقیقه زبان به دهان بگیر، دارم حرف میزنم. داشتم میگفتم، ما هر کاری کردیم جلوی پیشرفت محمد(ص) را بگیریم، نشد که نشد. حالا میخواهیم از نظرات شما استفاده کنیم. کسی برای این کار نظری، راهحلی، طرحی دارد؟
دزد قبلی: «به نظرم برویم هُبَل را بدزدیم و در خانهی محمد(ص) قایم کنیم تا...»
ابولهب: «شما دیگر نظر ندهید. از نظریات شما مستفیض شدیم. نظریات جدیدی مطرح کنید.»
یکی از اوباش یکدست: «به نظر این حقیر بیایید همگی به درگاه هُبَلِ بزرگ دعا کنیم تا ایشان و کارشان به شکست منتهی شود.»
ابولهب: «اولاً، اگر کسی نداند، خودمان میدانیم که از هُبَل کاری ساخته نیست. دوماً، شماها اصلاً دعا کردن بلد هستید؟ سوماً، به فرض که از دست هُبَل کاری ساخته باشد، شما هم دعا کردن بلد باشید، اصلاً فکر نکردید که دعای شما، با این پیشینهی پاک و روشنی که دارید مستجاب نمیشود؟»
رئیس دزدان: «پس ما چهکار کنیم؟ نفسکش!»
ابولهب: «بنده پشیمان شدم. شما برگردید به همان کار قبلیتان برسید و به مردم صادقانه خدمت کنید. ابداً هم به فکر شغلهای آبرودار، علمی و حرفهای نباشید که یک موقع شرمندهی مردم میشوید.»
مشاهیر بزرگ
وقتی تازه به دنیا آمده بود، بخت عالی و پیشانی بلندش از چهرهاش پیدا بود و از همان کودکی، هوش و استعداد بالای خود را به رخ همه میکشید؛ تا جایی که تعجب همگان را برانگیخته بود:
معلم: «ابولهب! بگو ببینم، جانوران و حیوانات چی ندارند؟»
معلم: «نه! منظورم این است که حیوانات چه فرقی با انسانها دارند؟»
ابولهب: «اجازه آقا! مگه فرقی هم دارند؟»
معلم: «ای بیسواد! بتمرگ،... با توأم، گفتم بتمرگ، بچهجان!»
ابولهب: «آقا اجازه! بتمرگ یعنی چی؟...»
وی همانطور که رشد میکرد، مراتب بزرگی را یکی پس از دیگری طی مینمود و استعدادهای نهفتهی خویش را شکوفا میساخت. در همان نوجوانی بود که فهمید در جنگاوری هم استعداد بینظیری دارد:
داور مسابقات تیراندازی: «احمق! مگه کوری؟ هندوانهی به این بزرگی را نمیبینی که زدهای به چشم تماشاچی بدبخت؟»
ابولهب: «تقصیر من چیست؟ جناب داور؟ تماشاچی باید با هندوانهها، پنج متر فاصله داشته باشد.»
داور: «بیاستعداد! این بیچاره که هشت متر فاصله داشت...»
وی بعد از ازدواج نیز، شکوه، اعتبار و اقتدار خود را حفظ کرد و زندگیاش را به شیوهای کاملاً مردسالارانه، اداره میکرد:
زن: «خجالت نمیکشی رفتی سر من هَوو آوردی؟ الآن، با همین شمشیر دونیمهات میکنم.»
ابولهب: «غلط کردم! ببخشید! از دستم در رفت، ابوجهل مرا اغفال کرد...»
وی آنقدر در زندگی پیشرفت کرد تا جایی که اسم او و همسرش در قرآن آمد و هماکنون نیز، در آن دنیا مشغول خوشگذرانی هستند:
ابولهب: «زن! چهقدر گفتم مسلمان شو؟ اگر مسلمان شده بودیم، الآن به جای هیزمشکنی، توی بهشت با کلی حوری... نزن بابا، غلط کردم... فقط با تبر نزن... اوخ...»﷼