اين كه عدهاى مىگويند: ما دنبال تكليف نيستيم، بلكه به دنبال حق هستيم، از ايشان سؤال مىكنيم كه اصولا حق چيست و از كجا پيدا مىشود؟ در چه شرايطى يك فرد نسبت به فرد ديگر حق پيدا مىكند؟ قبلا اشاره كرديم كه اين مفهوم از زندگى اجتماعى و روابط انسانها با يكديگر اخذ شده است. انسانها در زندگى اجتماعى خود، كمو بيش به يكديگر نفع مىرسانند و در مقابل، نفعى از ديگران مىبرند. اين رابطه نفع بردن از يكديگر، وقتى به صورت قانون درآيد، عنوان «حق» و «تكليف» پيدا مىكند و معين مىشود كه در كجا بايد نفع ببرند و كجا بايد نفع برسانند؛ مثلا اگر كسى براى شما كارى را انجام دهد «حق» پيدا مىكند كه مزد عمل خويش را مطالبه نمايد. حتى اگر مزد تعيين نشده باشد، كارگر مستحق «اجرة المثل» خواهد بود. پس در مقابل كارى كه براى شما انجام داده است، حقى بر شما پيدا مىكند. نيز متقابلا، اگر شما براى او خدمتى انجام داده باشيد «حق» داريد از او مطالبه اجرت بنماييد و او «تكليف» دارد كه حق شما را رعايت نمايد. در اين حالت، يك رابطه متقابل از «حق و تكليف» در اجتماع بشرى شكل مىگيرد.
حال بر اساس چه منطقى مىتوانيم بگوييم انسان بر خدا حق دارد؟! آيا چيزى به خدا بخشيدهايم يا خدمتى براى او انجام داده و نفعى به او رساندهايم؟! آيا به خدا وجود، نعمت و سلامتى دادهايم؟! انسان چه خدمتى مىتواند براى خدا انجام دهد؟! اگر همه مخلوقات عالَم جمع شوند و تمام وجود خويش را در اختيار خدا قرار دهند، به اندازه سر سوزن بر عزت و قدرت خدا افزوده نمىشود. او همه كمالات و عزّتها و قدرتها را به صورت بىنهايت در ذات خويش دارا است. هر فضل و كمالى مشاهده مىشود، پرتو و جلوهاى از كمالات بىنهايت خدا است. عبادتهايى كه ما انجام مىدهيم به منظور كمال و سعادت خود ما است، وگرنه خدا از نماز، روزه و ساير عبادتهاى ما چه استفادهاى مىبرد؟! ما نمىتوانيم نفعى به خدا برسانيم. حال كه چنين است، چگونه بر او حق پيدا مىكنيم؟!
از سوى ديگر، خدا نعمتهاى بىشمارى به انسان بخشيده است وَ ءَاتَيكُمْ مِنْ كُلِّ مَا سَأَلْتـُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا، إِنَّ الاِْنسَـنَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ[1]؛ و از هر چه از او خواستيد به شما عطا كرد، و اگر نعمت خدا را شماره كنيد، نمىتوانيد آن را به شمار درآوريد، قطعاً انسان