دير زمانى بود كه كليسا بر بخشهايى از اروپا حاكميت داشت. حكومت پاپها گاهى مستقل و گاهى با كمك حاكمان دستنشانده و يا همپيمان خود بود. دوران حاكميت كليسا مشكلات اقتصادى، سياسى و اجتماعى فراوانى براى جامعه اروپا پديد آورد و جنگهاى بسيار طولانى به دنبال داشت. اين دوران به قرون وسطا يا قرون تاريك معروف است كه تا قرن شانزدهم ادامه داشت. از اين قرن به بعد، تحول همه جانبهاى در اروپا آغاز و به تدريج فراگير شد و همه عرصههاى اجتماعى را در برگرفت. دين، فلسفه، اقتصاد، سياست، حقوق و غيره، همه متحول شد. مبدأ اين حركت به نام «رنسانس»[1] يا نوزايى معروف است؛ يعنى جامعه اروپايى كه عمرى تحت سيطره كليسا و مسيحيت به سر برده بود (كه در اين دوران ـ به گفته آنان ـ خدا حاكم بوده است) از نو متولد مىشود. اين تحول در واقع عكسالعملى نسبت به دوران قرون وسطا به حساب مىآيد. در اين دوران جديد انسان به جاى خدا مىنشيند، كه در ادبيات فلسفى به نام «اومانيسم» يا «هيومنيزم»[2] تعبير شده و به معناى انسانمدارى است. مراد از انسانمدارى آن است كه پيشتر خدا، محور افكار و انديشهها و همه چيز بود و از اين پس انسان، محور است. از جمله پىآمدهاى اين تفكر آن است كه به جاى آنكه به دنبال تكليف خود در برابر خدا باشيم، بايد به دنبال حقوق خود برآييم و دغدغه تكليف را كنار بگذاريم.
زمينه پيدايش اين نهضت آن بود كه اكتشافات علمى با محتواى كتاب مقدس سازگار نبود و اندكاندك روشن شد كه نمىتوان «مطالب علمى» و «مفاد