نمونه ساده از امور مادى بود و اين معنا در امور معنوى، عمق بيشترى پيدا مىكند و انحراف به اوج اقتدار خود مىرسد تا آنجا كه انسان را از زندگى سالم باز مىدارد. وقتى داشتن و دانستن يك چيز اندك در نظرش انبوه جلوه نمايد و تصور كند كه امور مهم و فراوانى را مىداند و مالك است، راه نيل به تمام مراحل بعدى ترقى و تكامل را به روى خود مىبندد، چون مىپندارد همه چيز را مىدانم و همه را به دست آوردهام و چيزى باقى نمانده است تا در پى آن باشم در حالى كه نمىداند چه چيزهايى را بايد بداند و نمىداند چه چيزهايى را بايد به دست آورد كه هنوز به دست نياورده است.
به يقين داستان دانشمند علم نحو را شنيدهايد كه در كشتى نشسته بود و كسى نبود تا با او بحث كند مگر يك تاجر و شخص عادى، كه آن اديب براى اينكه باب صحبت را باز كند و دانستههاى خود را عرضه بدارد به آن تاجر گفت شما چقدر علم نحو مىدانيد؟ تاجر در جواب گفت: من چيزى نمىدانم. گفت: عجب! هيچ نمىدانى! گفت: نه. گفت: نصف عمرت بر فناست. تاجر قدرى ناراحت شد و گفت وقتى كه ياد نگرفتهام چه كنم؟ ولى طولى نكشيد كه دريا طوفانى شد و كشتى در شرف غرق شدن قرار گرفت و ناخدا و ملوانان كشتى در صدد نجات مسافران برآمدند و بالاخره چارهاى نديدند جز اينكه هر كس شنا مىداند، با شنا خود را به ساحل برساند. به آن اديب گفتند: شما شنا كردن مىدانيد؟ وى پاسخ داد: نه. در اين هنگام آن تاجر رو به او كرد و گفت: پس اينك تمام عمرت بر فناست. تو آن وقت به من گفتى اگر علم نحو نمىدانى نصف عمرت از بين رفته است، اكنون كه خودت شنا نمىدانى، پس تمام عمرت بر فناست چون چارهاى جز سپردن جان به امواج دريا ندارى. در اين داستان آن دانشمند نحو گمان مىنمود با دانستن چند مسأله از ادبيات، علّامه روزگار است و از هر بندى رهاست، غافل از آنكه حتى از بند آب روان نتوانسته رها گردد.
زمينه رشد بذر غرور
اگر خواسته باشيم درباره علت غرور كلىتر سخن بگوييم بايد به خلقت انسان توجه كنيم اساساً موجودى ضعيف است و يكى از نمودهاى اين ضعف، ظرفيت اندك اوست. مثلا كسى