همچنانکه قبلاً اشاره شد بعد از رنسانس، نظام فلسفي پايداري در مغربزمين به وجود نيامد بلکه همواره نظريات و مکاتب مختلف فلسفي، در حال زايش و مرگ بوده و هستند. تعدد و تنوع مکتبها و ايسمها از قرن نوزدهم رو به افزايش نهاد. در اين نگاه گذرا، مجال اشاره به همه آنها نيست و تنها به بعضي از آنها اشارهٔ سريعي خواهيم کرد:
بعد از کانت (از اواخر قرن هيجدهم تا اواسط قرن نوزدهم) چند تن از فلسفه آلماني شهرت يافتند که انديشههاي ايشان کمابيش از افکار کانت، سرچشمه ميگرفت و ميکوشيدند که نقطهٔ ضعف فلسفه وي را با بهرهگيري از مايههاي عرفاني جبران کنند، و با اينکه اختلافاتي در ميان نظريات ايشان وجود داشت، در اين جهت شريک بودند که از يک ديدگاه شخصي شروع ميکردند و با بياني شاعرانه، به تبيين هستي و پيدايش کثرت از وحدت ميپرداختند و بهنام «فلسفه رومانتيک» موسوم شدند.
ازجمله ايشان «فيخته» شاگرد بيواسطهٔ کانت است که سخت علاقهمند به اراده آزاد بود، و در بين نظريات کانت، بر اصالت اخلاق و عقل عملي تأکيد ميکرد. وي ميگفت: عقل نظري، نظام طبيعت را بسان يک نظام ضروري مينگرد، ولي ما در خودمان آزادي و ميل به فعاليت اختياري را مييابيم و وجدان ما نظامي را ترسيم ميکند که بايد براي تحقق بخشيدن به آن تلاش کنيم. پس بايد طبيعت را تابع «من» و نه امري مستقل و بيارتباط با آن، تلقي نماييم.
همين گرايش به آزادي بود که او و ساير رومانتيکها مانند شلينگ را به اصالت روح