1. پذيرفتن مفهوم وجود بهعنوان مفهوم اسمي مستقل، و بهاصطلاح پذيرفتن «وجود محمولي»؛ زيرا اگر مفهوم وجود منحصر در معناي حرفي و رابط در قضايا باشد، جاي چنين فرضي دربارهٔ آن نيست که حکايت از واقعيت عيني کند و به قول صدرالمتألهين داراي حقيقت عيني باشد، و طبعاً چارهاي جز قول به اصالت ماهيت نخواهد بود.
2. پذيرفتن تحليل موجودات امکاني به دو مفهوم وجود و مفهوم ماهوي؛ يعني اگر کسي چنين بپندارد که مفهوم وجود چيزي جز مفهوم ماهيت نيست، چنانکه از بعضي از متکلمين نقل شده که معناي وجود در هر قضيهاي، همان معناي ماهيتي است که موضوع آن را تشکيل ميدهد، در چنين فرضي باز جاي ترديد بين اصالت ماهيت و اصالت وجود باقي نميماند، و اصالت ماهيت متعين خواهد بود، ولي بطلان اين فرض در درس بيست و دوم روشن گرديد.
3. پذيرفتن اينکه ترکيب وجود و ماهيت، ترکيبي ذهني است و در متن خارج دو حيثيت متمايز وجود ندارد که يکي در ازاي مفهوم ماهوي، و ديگري در ازاي مفهوم وجود قرار گيرد؛ يعني فرض اصالت هردو، فرض صحيحي نيست، چنانکه بيان شد.
بر اساس اين سه اصل، مسئله به اين شکل، مطرح ميشود که آيا واقعيت عيني اصالتاً در ازاء مفهوم ماهوي قرار ميگيرد و بالعرض، مفهوم وجود بر آن حمل ميشود يا بر عکس، اصالتاً در ازاء مفهوم وجود قرار ميگيرد و بالعرض مفهوم ماهوي بر آن حمل ميگردد؟ و به ديگر سخن: آيا واقعيت عيني، مصداق بالذات ماهيت است يا وجود؟ بنابر فرض اول، شناخت ماهيات و احکام ماهوي، همان شناخت واقعيتهاي عيني است؛ ولي بنابر فرض دوم، شناخت ماهيات به معناي شناخت قالبهاي موجودات و حدودي است که در ذهن منعکس ميشود نه شناخت محتواي عيني آنها.
فايدهٔ اين بحث
ممکن است چنين پنداشته شود که بحث دربارهٔ اصالت وجود يا ماهيت، يک بحث تفنني