مصاديق جزئي محسوس ميباشند و اما معقولات ثانيه و بهويژه مفاهيم متافيزيکي را حتي به عنوان الفاظ ذهني بامعنا هم قبول ندارند. بر اين اساس مسائل متافيزيکي را مسائل غيرعلمي، بلکه مطلقاً فاقد معنا ميشمارند.
از سوي ديگر تجربه را منحصر به تجربه حسي ميکنند و به تجارب دروني که از قبيل علوم حضوري هستند وقعي نمينهند و دستکم آنها را اموري غيرعلمي قلمداد ميکنند؛ زيرا بهنظر ايشان واژه «علمي» تنها شايستهٔ اموري است که قابل اثبات حسي براي ديگران باشد.
بدينترتيب کساني که گرايش پوزيتويستي دارند، بحث از غرايز و انگيزهها و ديگر امور رواني را که تنها با تجربه دروني ميتوان دريافت، بحثهايي غيرعلمي ميپندارند و فقط رفتارهاي خارجي را به عنوان موضوعات روانشناختي قابل بررسي علمي ميدانند و در نتيجه روانشناسي را از محتواي اصلي خودش تهي ميسازند.
طبق اين گرايش که ميتوان آن را «حسگرايي» يا «اصالت حس افراطي» ناميد، جاي بحث و پژوهش علمي و يقينآور پيرامون مسائل ماوراء طبيعت باقي نميماند و همه مسائل فلسفي، پوچ و بيارزش تلقي ميگردد. شايد فلسفه هرگز با دشمني سرسختتر از صاحبان اين گرايش مواجه نشده باشد. ازاينرو بجاست که آن را بيشتر مورد بررسي قرار دهيم.
نقد پوزيتويسم
گرايش پوزيتويستي که حقاً بايد آن را منحطترين گرايش فکري بشر در طول تاريخ دانست، داراي اشکالات فراواني است که ذيلاً به مهمترين آنها اشاره ميشود.
1. با اين گرايش محکمترين پايههاي شناخت، يعني شناخت حضوري و بديهيات عقلي، از دست ميرود و با از دست دادن آنها نميتوان هيچگونه تبيين معقولي براي صحتِ شناخت و مطابقت آن با واقع ارائه داد، چنانکه توضيح آن خواهد آمد. ازاينرو پوزيتويستها کوشيدهاند که شناخت حقيقي را بهصورت ديگري تعريف کنند؛ يعني