ارزش ادراکات عقلي را انکار کنند و بهقدري در اين زمينه زيادهروي کردند که اساساً واقعيت خارجي را مورد شک و انکار قرار دادند.
از اين پس مسئله شناخت بهصورت جديتري مطرح شد تا اينکه ارسطو اصول منطقي را به عنوان ضوابطي براي درست انديشيدن و سنجش استدلالها تدوين کرد که هنوز هم بعد از گذشت بيست و چند قرن مورد استفاده ميباشد، و حتي مارکسيستها پس از سالها مبارزه با آن، سرانجام آن را به عنوان بخشي از منطق مورد نياز بشر پذيرفتهاند.
بعد از دوران شکوفايي فلسفه يونان، نوساناتي در ارزشگذاري به ادراکات حسي و عقلي پديد آمد و چنانکه در درسهاي اول اشاره کرديم، دو مرتبه ديگر بحران شکگرايي در اروپا رخ داد و بعد از عهد رنسانس و پيشرفت علوم تجربي، تدريجاً حسگرايي رواج بيشتري يافت، چنانکه اکنون هم گرايش غالب همين است، هرچند در ميان عقلگرايان هم گهگاه چهرههاي برجستهاي رخ نمودهاند.
تقريباً نخستين پژوهشهاي سيستماتيک دربارهٔ شناختشناسي در قارهٔ اروپا، بهوسيله لايبنيتز و در انگلستان بهوسيله جان لاک انجام يافت و بدينترتيب شاخهٔ مستقلي از علوم فلسفي رسماً شکل گرفت. پژوهشهاي لاک بهوسيله اخلافش بارکلي و هيوم دنبال شد و مکتب تجربهگرايي ايشان شهرت يافت و تدريجاً موقعيت عقلگرايان را تضعيف کرد، بهطوري که کانت، فيلسوف معروف آلماني که در جناح عقلگرايان قرار دارد، شديداً تحت تأثير افکار هيوم واقع شد.
کانت ارزشيابي شناخت و توان عقل را مهمترين وظيفهٔ فلسفه قلمداد کرد، ولي ارزش ادراکات عقل نظري را تنها در محدودهٔ علوم تجربي و رياضي و در خدمت آنها پذيرفت و نخستين ضربهٔ سهمگين را از ميان عقلگرايان بر پيکر متافيزيک وارد ساخت؛ هرچند قبلاً هيوم چهرهٔ برجستهٔ مکتب تجربهگرايي (آمپريسم)، حملهٔ سختي را آغاز کرده بود و بعداً هم بهوسيله پوزيتويستها بهصورت جديتري دنبال شد. بدينترتيب تأثير عيني شناختشناسي در ساير رشتههاي فلسفي و راز انحطاط فلسفه غربي آشکار ميشود.