علوم به معناي مجموعههايي از مسائل متناسب، هرچند با معيارهاي مختلفي از قبيل موضوعات، اهداف و روشهاي تحقيق از يکديگر جدا و متمايز ميشوند، ولي درعينحال ارتباطاتي ميان آنها وجود دارد و هرکدام ميتوانند تا حدودي به حل مسائل علم ديگر کمک کنند، و چنانکه قبلاً اشاره شد، غالباً اصول موضوعهٔ هر علمي در علم ديگر بيان ميشود، و بهترين نمونهٔ بهرهگيري علمي از علم ديگر را در ميان رياضيات و فيزيک ميتوان يافت.
ارتباط علوم فلسفي با يکديگر نيز روشن است و بهترين نمونهٔ آن را در رابطه اخلاق با روانشناسي فلسفي ميتوان يافت؛ زيرا يکي از اصول موضوعهٔ علم اخلاق، اراده داشتن و مختار بودن انسان است که بدون آن، خوب و بد اخلاقي و ستايش و نکوهش و کيفر و پاداش معنا نخواهد داشت. اين اصل موضوع بايد در علمالنفس فلسفي که از ويژگيهاي روح انسان با روش تعقلي بحث ميکند اثبات شود.
در ميان علوم طبيعي و علوم فلسفي هم کمابيش ارتباطاتي برقرار است و در براهيني که براي اثبات بعضي از مسائل علوم فلسفي اقامه ميشود، ميتوان از مقدماتي استفاده کرد که در علوم تجربي اثبات شده است؛ مثلاً در روانشناسي تجربي اثبات ميشود که گاهي با وجود شرايط فيزيکي و فيزيولوژيکي لازم براي ديدن و شنيدن، اين ادراکات تحقق نمييابد. شايد براي همه ما اتفاق افتاده باشد که با دوستي برخورد کرده باشيم و در اثر تمرکز ذهن در موضوعي او را نديده باشيم، يا صداهايي پردهٔ گوشمان را مرتعش