لا ادري
ز شورانگيز خالي كشته حاصل دانهء اشكم # كه مرغ وصل هركز كرد دام من نمىكردد
چنان زهر فراقي ريختي در ساغر [1] جانم # كه مرگ از تلخى آن كرد جان من نمىكردد
***
غم زمانه خورم يا فراق يار كشم؟ # بطاقتي كه ندارم كدام بار كشم؟!
عشق تو انديشه را سوخت كه رسوا شدم # ورنه كس از من نبود عاقبتانديشتر
بگذشت بهار و وا نشد دل # اين غنچه مگر شكفتنى نيست؟
سعدي
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم # نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
ساكنان سر كوى تو نباشند بهوش # كان زمينست كه از وى همه مجنون خيزد
أهلي
بعاشقان جگر چاك چون رسي أهلي # بيك دو چاك كه در جيب پيرهن كردي
و له
بجز هلاك خودش آرزو نباشد هيچ # كسى كه يافت جو پروانه ذوق جانبازي
مجير
بغمم شاد شوي ميدانم # غم دل با تو از آن ميگويم
شكيبي
شبهاى هجر را گذرانديم و زندهايم # ما را بسخت جاني خود اين گمان نبود!
اي غايب از دو ديده چنان در دل مني # كز لب گشودنت بمن آواز ميرسد
[1] ساغر بر وزن لاغر پياله شراب را گويند نظامي قمي گويد:
جهان وام خويش از تو يكسر برد # بجرعه فرستند بساغر برد
و ساغر نيز نام قصبهايست از دكن.