responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 714

ورود از درب بسته و رفع جنازه

مرحوم شیخ صدوق و طبرسی و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروی حکایت نمایند:
چون حضرت ابوالحسن، علی بن موسی الرضا علیهماالسلام توسط مأمون عباسی به وسیله‌ی انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب‌ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه‌ای ایستادم.
ناگاه جوانی خوش سیما - که از هر کس به امام رضا علیه‌السلام شبیه‌تر بود - وارد حیاط منزل شد، با حالت تعجب و حیرت‌زده جلو رفتم و اظهار داشتم: چگونه وارد منزل شدی؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن کسی که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است، از درب بسته نیز داخل می‌گرداند.
گفتم: شما کیستی و از کجا آمده‌ای؟
فرمود: ای اباصلت! من حجت خدا و امام تو هستم، من محمد فرزند مولایت، حضرت رضا علیه‌السلام می‌باشم.
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوی پدرش رفت؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضا علیه‌السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش گرفت و به سینه‌ی خود چسبانید و پیشانیش را بوسید.
ناگاه حضرت با حالت ناگواری بر زمین افتاد و فرزندش، امام جواد علیه‌السلام او را در آغوش گرفت؛ و سخنی را زمزمه نمود که من متوجه آن نشدم.
بعد از آن، کف سفیدی بر لب‌های امام رضا علیه‌السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سینه‌ی پدر کرد و ناگهان پرنده‌ای را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضا علیه‌السلام جان به جان آفرین تسلیم نمود.
پس از آن، امام محمد جواد علیه‌السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: ای اباصلت! بلند شو و برو از انباری - پستو، صندوقخانه - تختی را با مقداری آب بیاور.
عرض کردم: ای مولای من! آن جا چنین چیزهائی وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور می‌دهم عمل کن.
پس چون وارد آن انباری شدم، تختی را با مقداری آب که مهیا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد علیه‌السلام آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم.
ناگاه امام جواد علیه‌السلام فرمود: کنار برو، چون دیگری کمک من می‌کند، و سپس افزود: وارد انباری شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است، بیاور.
وقتی داخل انباری شدم بسته‌ای را - که تا به حال در آن جا ندیده بودم - یافتم و محضر امام جواد علیه‌السلام آوردم.
پس از آن که حضرت جواد علیه‌السلام پدرش سلام الله علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت: ای اباصلت! تابوت را بیاور.
عرضه داشتم: فدایت گردم، بروم نزد نجار و بگویم تابوتی را برایمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انباری، تابوتی موجود است، آن را بردار و بیاور.
وقتی داخل آن انباری رفتم، تابوتی را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم؛ و امام جواد علیه‌السلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همین لحظه، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت، به طوری که دیگر من آن را ندیدم.
به آن حضرت عرضه داشتم: یا ابن رسول الله! اکنون مأمون می‌آید، اگر جنازه را از من مطالبه نماید، چه بگویم؟
فرمود: ساکت و منتظر باش، به همین زودی مراجعت می‌نماید.
و سپس افزود: هر پیامبری، در هر کجای این عالم باشد، هنگامی که وصی و جانشین او فوت می‌نماید، خداوند متعال اجساد و ارواح آن‌ها را به یکدیگر می‌رساند.
در بین همین فرمایشات بود، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جواد علیه‌السلام جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روی زمین به همان حالت اول قرار داد و فرمود: ای اباصلت! اینک برخیز و درب منزل را باز کن.
پس هنگامی که درب منزل را باز کردم، مأمون به همراه عده‌ای از اطرافیان خود با گریه و فغان وارد شدند؛ و پس از آن که مأمون لحظه‌ای بر بالین جنازه نشست، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیت کرده بود، یکی پس از دیگری انجام گرفت.
پس از پایان مراسم دفن، یکی از وزراء، به مأمون گفت: علی بن موس الرضا علیهماالسلام با این کار که آبی در قبر نمایان شد و سپس ماهی‌های ریزی آمدند و بعد از آن ماهی بزرگی ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید، خبر می‌دهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصی از اهل بیت رسول خدا صلوات الله علیه می‌آید؛ و شماها را نابود می‌گرداند.
و مأمون حرف او را تصدیق کرد.
پس از آن، مأمون دستور داد تا مرا زندانی کردند و چون یک سال از زندان من گذشت، خیلی اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتی پیدا شود.
پس از گذشت زمانی کوتاه، ناگهان امام محمد جواد علیه‌السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم؛ و بعد از آن به من فرمود: ای اباصلت! نجات یافتی، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد. [1] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) أمالی شیخ صدوق: ص 527 - 529، عیون أخبار الرضا علیه‌السلام: ج 2، ص 243، اعلام الوری طبرسی: ج 2، ص 83.
منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد جواد؛ مؤلف: عبدالله صالحی؛ نشر مهدی یار.

نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 714
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست