responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 270

خبر دادن حضرت از نهان مردم

ابن حمزه طوسی آورده است:
از اباصلت هروی نقل شده که گفت: به مجلس امام جواد علیه السلام در آمدم، در حالیکه گروهی از شیعیان و غیر ایشان خدمتش بودند، پس مردی از میان آنان برخاست و عرض کرد: سرورم! فدایتان گردم!... حضرت فرمود: شکسته نمی شود، بنشین، سپس دیگری برخاست و عرض کرد: آقای من! فدایتان گردم!... حضرت فرمود: اگر کسی را نیافتی، آن را در آب انداز، البته به صاحبش می رسد.
راوی گفت: سؤال کننده نشست و چون اهل مجلس متفرق شدند، به حضرت عرض کردم:فدایتان گردم! مسأله ی شگفت انگیزی مشاهده نمودم، فرمود: آری، راجع به آن دو مرد سؤال می کنی؟ عرض کردم: آری، سرورم! فرمود: اولی برخاست تا بپرسد: آیا نماز ناخدا در کشتی شکسته است؟ پاسخ دادم که شکسته نیست، زیرا کشتی مانند خانه ی اوست، نه بیرون از آن. و دیگری بلند شد تا سؤال کند که اگر دسترسی به کسی از شیعیان نداشت، زکاتش را به چه کسی بپردازد که در جوابش گفتم: اگر دسترسی به اهلش پیدا نکردی، آن را در آب بیانداز که البته به اهلش خواهد رسید.[1] .
راوندی گفته است:
محمد بن اورمه از حسین مکاری نقل کرده که گفت: در بغداد بر امام جواد علیه السلام داخل شدم، در حالی که سرگرم کار خود بود و با خود گفتم که این مرد با توجه به خورد و خوراک و رفاهی که دارد، هرگز به وطنش باز نمی گردد، راوی گفت: حضرت سرش را به زیر انداخت، آنگاه سربرداشت و در حالی که رنگ مبارکش زرد شده بود، فرمود: ای حسین! نان جو و نمک نسائیده در حرم (جدم) رسول خدا، نزد من محبوب تر است از آنچه مرا در آن می بینی.[2] .
و نیز گفته است:
از محمد بن ولید کرمانی روایت شده که گفت: خدمت امام جواد علیه السلام رسیدم و در آستانه ی در بیرونی، جمعیت زیادی را مشاهده کردم، لذا به نزد مسافر (خادم) رفتم و تا زوال خورشید (ظهر) پیش او نشستم و در آن هنگام، مهیای نماز شدیم، وقتی نماز ظهر را به جای آوردیم، احساس کردم کسی پشت سرم قرار دارد، برگشتم و متوجه امام جواد علیه السلام شدم، بسوی حضرت رفته، دست مبارکش را بوسیدم، سپس حضرت نشست و راجع به شرفیابی ام به محضر مبارکش سؤال کرد، آنگاه فرمود: تسلیم شو! (و از شک در امام خود خارج شو!) عرض کردم: فدایتان گردم! تسلیم شدم، باز فرمود: تسلیم شو! و فرمایش خود را سه مرتبه تکرار کرد و من با خود گفتم: تأکید حضرت به خاطر آن اندک شکی است که هنوز در دلم باقی مانده بود، پس حضرت لبخندی زد و باز فرمود: تسلیم شو!..
در این هنگام عقیده ام را تصحیح و تسلیمم را در برابر امام تدارک نمودم و عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! تسلیم شدم و خشنود گشتم، پس خدای متعال دغدغه ی خاطرم را بر طرف ساخت، به گونه ای که اگر سعی می کردم و می خواستم به آن حالت شک باز گردم نمی توانستم.
صبح روز بعد به قصد دیدار حضرت رفتم، از در نخست گذشتم و نزدیک گروه اسبان رسیدم، اما هیچ کس نبود که ورودم را اطلاع دهم و انتظار داشتم، کسی مرا راهنمایی کند، اما کسی وجود نداشت تا اینکه گرمای آفتاب و گرسنگی، به شدت بر من فشار آورد و پیاپی آب می نوشیدم تا بلکه شدت گرما و گرسنگی خود را بکاهم، در همین حال، خدمتکاری را دیدم که طبقی از غذا و خوردنیهای دیگر بر سر دارد و خدمتکار دیگر را که آفتابه و لگنی در دست دارد و هر دو به سوی من می آیند، طبق غذا را پیش من گذاشتند و گفتند: حضرت دستور داده است که غذا میل کنی: من نیز شروع به خوردن کردم و سر گرم غذا خوردن بودم که حضرت تشریف آوردند، پیش پای حضرت بلند شدم، ولی دستور دادند، بنشینم و غذای خود را بخورم، من اطاعت کردم که حضرت به خدمتکار، نگریست و به او فرمود تا با من غذا بخورد که بر من گواراتر باشد، بالاخره سیر شدم و طبق را برداشتند و خدمتکار شروع به جمع کردن خورده ریز غذا از زمین کرد که حضرت فرمود: دست نگهدار! هر چه در بیابان باشد رها کن، هر چند ران گوسفندی است و هر چه در خانه است، جمع آوری کن، سپس به من فرمود: بپرس. عرض کردم: خدای متعال مرا قربان شما گرداند! چه می فرمائید راجع به عطر و بوی خوش؟ حضرت فرمود: همانا پدرم دستور داد، از برایش در چوب درخت بان عطر بسازند، امام فضل (وزیر مأمون) برای او نامه نوشت تا خبر دهد که مردم، از این بابت بر او خورده می گیرند، پدرم در جواب فضل چنین نگاشت: ای فضل! آیا نمی دانی که یوسف پیامبر، ابریشم زربافت می پوشید و بر تخت طلایی می نشست و ذره ای از حکمت او، کاسته نشد، سلیمان پیامبر علیه السلام نیز چنین بود، سپس دستور داد که نوعی عطر بنام غالیه، به چهار هزار درهم برایش بسازند.
باز پرسیدم: پاداش دوستان شما، در دوستی کردن با شما چیست؟
حضرت فرمود: امام صادق علیه السلام، غلامی داشت که چون داخل مسجد می شد، مرکبش را نگه می داشت و یکبار که او نشسته بود و از مرکب امام نگهداری می کرد، شیعیانی از خراسان آمدند، یکی از آنها به غلام امام صادق علیه السلام گفت: ای غلام! آیا دوست داری از امام خواهش کنی، مرا به جای تو بگمارد تا غلام او باشم و تمام دارایی خود را که از همه نوع و فراوان است، به تو بدهم؟ برو و مرکب حضرت را به من بسپار که به جای تو، از آن مراقبت می کنم، غلام گفت: از حضرت درخواست می کنم.
پس غلام بر امام صادق علیه السلام داخل شد و عرض کرد: فدایتان گردم! شما، خدمتگزاری و مدت همنشینی مرا با خود می دانید، آیا اگر خدای متعال خیری برایم حواله کند، از من دریغ می دارید؟ حضرت فرمود: خودم به تو عطا می کنم و عطای دیگری را، دریغ می نمایم! غلام، سخن مرد خراسانی را باز گفت، حضرت فرمود: اگر خدمت ما را نمی خواهی (و نسبت به آن بی تفاوتی) و او مشتاق خدمت به ماست، او را می پذیریم و تو را رها می کنیم، وقتی غلام برگشت که برود، او را صدا زد و فرمود: تو را به خاطر مدت همنشینی با ما، نصیحت می کنم و تو مختاری: چون روز قیامت شود، رسول خدا، به نور خدا در آویزد و امیر مؤمنان علی، به نور رسول خدا چنگ زند و ائمه، به امیر مؤمنان در آویزند و شیعیان ما، به نور ما خواهند آویخت و به منزلگاه ما داخل شوند و به جایگاه ما در آیند.
غلام عرض کرد: بلکه در خدمت شما می مانم و آخرت را بر دنیا، بر می گزینم، آنگاه غلام به نزد مرد خراسانی بازگشت، اما مرد خراسانی به او گفت: به گونه دیگری به نزد من آمدی! غلام، فرمایش امام را برای او بازگو کرد و او را به خدمت امام برد، امام نیز ولایت و محبت او را پذیرفت و دستور داد که هزار دینار به غلام بدهد، سپس برخاست و خداحافظی نمود و از امام درخواست دعا کرد و حضرت برایش دعا نمود.
عرض کردم: سرورم! اگر زن و فرزندانم در مکه نبودند، خوش داشتم، مدتها بر آستان شما دربانی کنم! امام اجازه رفتن داد و فرمود: (اگر بمانی) دچار غم و اندوه می شوی، سپس مالی را که متعلق به حضرت بود در خدمتش نهادم، ولی دستور داد آن را بردارم اما من بر نداشتم و گمان کردم که بی نیازم، حضرت خندید و به من فرمود: آن را بردار که به آن نیاز پیدا خواهی کرد، پس من آمدم در حالیکه هزینه زندگی ما - بخشی از آن - از بین رفته بود بنابراین همین که داخل مکه شدم، به آن احتیاج پیدا کردم. [3] .
طبری آورده است:
از ابراهیم بن سعد روایت شده که گفت: خدمت امام جواد علیه السلام نشسته بودم که اسب ماده ای بر ما گذشت، حضرت فرمود: این اسب، امشب کره پیشانی سفیدی که در گونه اش هم نقطه ی سفیدی است به دنیا می آورد، از حضرت اجازه گرفتم و با صاحب اسب همراه شده، مرتب با او سخن گفتم تا شب فرا رسید و آن اسب، کره ای با همان صفت که حضرت فرموده بود، به دنیا آورد چون فردا خدمت امام جواد علیه السلام بازگشتم، فرمود: ای ابن سعد! در سخنان روز گذشته ی من، شک کردی؟ بدان که همسرت، حامله است و فرزند نابینایی به دنیا می آورد!، پس همسرم، فرزندم محمد را برایم به دنیا آورد و نابینا بود.[4] .
خضینی آورده است:
از موسی بن جعفر داری روایت شده که گفت: با گروهی از مردم ری، به قصد دیدار امام جواد علیه السلام، داخل بغداد شدیم، ما را به خدمت حضرت بردند، در میان ما، مردی زیدی مذهب بود که تظاهر به دوازده امامی می کرد، وقتی خدمت امام جواد رسیدیم، مسائل مورد نظر خود را از حضرت سؤال کردیم، اما امام جواد به یکی از خدمتکاران خود فرمود: دست این مرد زیدی را بگیر و او را بیرون ببر، پس آن مرد، بر سر پای خود ایستاد و گفت: گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست و گواهی می دهم که محمد، پیامبر خداست و علی، امیر مؤمنان است و پدران تو، همگی امام اند و تو، حجت خدا در این عصر و زمان می باشی.
حضرت به او فرمود: بنشین که با وانهادن گمراهی خویش و تسلیم امر امامت به کسی که خدای شنوا و بازدارنده برای او قرار داده مستحق نشستن شدی.
مرد زیدی اظهار داشت: ای آقا و سرور من! چهل سال تمام، زید بن علی را امام خود می دانستم، ولی در میان مردم به اثنی عشری تظاهر می نمودم، اکنون که مشاهده کردم بر راز من که جز خدا آن را نمی داند، واقفی، گواهی می دهم که تو امام و حجتی.[5] .
طبری آورده است:
از عسکر خدمتکار امام جواد علیه السلام روایت شده که گفت: بر آن حضرت داخل شدم، در حالی که وسط ایوان نشسته بود و مساحت آن، حدود ده زراع بود، عسکر ادامه داد، در جلوی ایوان ایستادم و با خود گفتم: خدای من! چقدر رنگ مولایم گندمگون و بدنش نحیف و لاغر است!! راوی گفت: به خدا سوگند! هنوز حدیث نفسم به پایان نرسیده بود که اندام حضرت، برجسته و برجسته تر شد تا جایی که تمام ایوان را تا سقف و بطور کامل پر کرده و مشاهده کردم که رنگش، چونان شب تار، تیره گشت، سپس سفید شد، به گونه ای که از برف سفید تر، گردید، آنگاه قرمز گشت و به رنگ خون بسته در آمد، بار دیگر به سبزی گرائید، مانند رنگ یکی از بزرگترین چوبهای سبز و بالاخره، جسم حضرت رو به کاهش نهاد تا به اندازه ی نخستین رسید و رنگش نیز به حال اول بازگشت و من از شگفتی آنچه دیده بودم، به رو در افتادم.
در اینجا حضرت فریاد زد: ای عسکر! تا کی درباره ی ما دچار شک می شوید! و چقدر دلهایتان ضعیف است! به خدا سوگند! به حقیقت معرفت ما نمی رسد، مگر کسی که خدا بر وی منت گذارد و او را شایسته ی دوستی ما بداند!
عسکر گفت: پس بر آن شدم تا چیزی با خود نیندیشم، جز آنچه به زبان می آورم.[6] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) الثاقب فی المناقب: 523 ح 458.
(2) الخرائج و الجرائح 1: 383 ح 11.
(3) الخرائج و الجرائح 1: 388 ح 17.
(4) دلائل الامامه: 398 ح 347.
(5) الهدایة الکبری: 302.
(6) دلائل الامامه: 404، ح 365.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام جواد؛ گروه حدیث پژوهشکده باقرالعلوم؛ ترجمه مسلم صاحبی؛ شرکت جاپ و نشر بین الملل چاپ اول زمستان 1387.

نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 270
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست