نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 224
حاضرجوابی
اسبش را به سمت کودک نه ساله راند و پس از این که حسابی وراندازش کرد ، گفت : - پسر جان ! مگر مرا نمیشناسی ؟ - چرا. تو مأمون ، خلیفهی عباسی هستی . - حال که میشناسی ، چرا این جا ایستادهای ؟ تمام همبازیهایت فرار کردند. -
آنان از تو ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. کسی که مرتکب اشتباه و خلافی
نشده باشد ، نه میترسد و نه میگریزد. علاوه بر آن راه باز است و وجود من
مزاحمتی برای عبور تو و همراهانت ایجاد نمیکند ؛ میتوانید با همراهانتان
بگذرید ! مأمون با شنیدن سخنان کودک ، انگشت به دهان ماند. با خود
میگفت : عجب بچهی نترس و جسوری است و با این سن و سال کم چه حرفهای
منطقی و محکمی میگوید ! - اسمت چیست ؟ - محمد . فرزند علی بن موسی الرضا ! - عجب ! پس تو پسر امام رضا هستی ! خدا روح او را غریق رحمت گرداند ! این را گفت و رفت تا به شکارش برسد. آن
روز نتوانسته بود چیزی شکار کند. پرندهی شکاری مأمون فقط یک ماهی کوچک
شکار کرده بود. در بازگشت ، دوباره از راه قبلی عبور میکردند. این بار نیز
کودکان با دیدن او و همراهانش پشت در و دیوار مخفی شدند و دوباره فرزند
امام رضا علیهالسلام تنها ماند. وقتی مأمون به او رسید ، ماهی کوچک را به همراه داشت با خود گفت : اگر او فرزند امام باشد ، حتماً میداند در دستم چیست . - آقا پسر ! محمد ! - بله ! - بیا این جا ببینم ... اگر گفتی چه در دست دارم ! امام جواد علیهالسلام با آرامش و متانت فرمود: -
خدای مهربان به خاطر قدرت و حکمت بیدریغش از موجوداتی که در خشکیها و
دریاها آفریده ، در آسمان هم قرار داده است ، و پرندهی شکاری تو ، یکی از
آفریدههای کوچک خدا را شکار کرده تا خلیفه ، فرزند رسول خدا را امتحان کند
و معلوماتش را بسنجد. هنگامی که مأمون چنین جوابی شنید ، گفت: - احسنت مرحبا ! حقاً که تو از فرزندان پیامبر خدایی ! [1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) اثبات الهداة ، ج 6، ص 201. منبع: حیات پاکان (داستانهایی از زندگی امام جواد)؛ مؤلف: مهدی محدثی؛ بوستان کتاب چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 224