نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 179
تکه تکه شدن بدن امام جواد و سالم ماندن آن حضرت
امالفضل ملعونه میگوید: «من دایم جهت امام جواد علیهالسلام غیرت
شیطانی میکردم و مراقب او بودم و بسیار حسودی میکردم. به پدر خود میگفتم
ولی پدرم میگفت: «تحمل کن که او فرزند پیغمبر است.» روزی نشسته بودم ناگاه دختری از درب خانه داخل شد و به من سلام کرد. گفتم: «تو چه کسی هستی؟» گفت:
«من از اولاد عمار یاسرم و زن امام محمد تقی علیهالسلام که شوهر تو است
میباشم، پس من بسیار غمناک شدم و نزدیک بود که سر برداشته و به صحرا بروم و
نزدیک بود که شیطان مرا وادار کند که آن زن را اذیت کنم.» پس ناراحتی و غضب خود را فروبردم و با او نیکی کردم. چون آن زن رفت، من پیش پدرم رفتم و آنچه را که دیده بودم به او گفتم. پدرم در آن حالت که مست و لایعقل بود، به غلامی که پیش او ایستاده بود رو کرد و گفت: «شمشیر مرا بیاور.» پس شمشیر گرفت و سوار شد و گفت: «به خدا قسم که من میروم و او را میکشم.» چون
این حالت را از پدر خود مشاهده کردم، پشیمان شدم و انا لله و انا الیه
راجعون خواندم و گفتم: «وای که چه کاری کردم و شوهر خود را به کشتن دادم.» و
بر روی خود میزدم و به دنبال پدرم میرفتم تا اینکه او به خانهای که
امام جواد علیهالسلام بود رفت و پیوسته او را با شمشیر زد و او را پاره
پاره کرد. سپس از نزد او بیرون آمد و من از پی او فرار کردم و تا صبح خوابم نبرد. چون صبح شد نزد پدرم آمدم و گفتم: «میدانی دیشب چه کردی؟» گفت: «نه.» گفتم: «پسر امام رضا علیهالسلام را کشتی.» از این سخن متحیر شد و بیحال و بیهوش گردید، بعد از ساعتی به خود آمد و گفت: «وای بر تو! چه میگوئی؟!» گفتم: «آری! بر سراغ او رفتی و وی را با شمشیر زدی و به قتلش رساندی.» مأمون بسیار مضطرب گردید. سپس آن خادم را که از او شمشیر را گرفته بود طلبید و به او گفت: «این چه سخنی است که دختر من میگوید؟» خادم گفت: «راست میگوید.» پس
مأمون بر سینه و روی خود میزد و میگفت: «انا لله و انا الیه راجعون، تا
قیامت رسوا شدیم و در میان مردم هلاک شدیم، ای یاسر! برو و دربارهی آن
حضرت تحقیق کن و برای ما خبر بیاور که نزدیک است جان من از تن بیرون
بیاید.» پس خادم به خانهی امام جواد علیهالسلام رفت و من بر صورت خود میزدم. خادم زود مراجعت نمود و گفت: «بشارت و مژدگانی ای امیر.» مأمون گفت: «چه خبر؟» گفت:
«به خانهی امام جواد علیهالسلام رفتم و دیدم آن حضرت نشسته است و بر تن
شریفش پیراهنی بود و با لحاف خود را پوشانده بود و مسواک میزد. من بر
او سلام کردم و گفتم: «از تو درخواست دارم که این پیراهنی را که پوشیدهای
به جهت تبرک به من بدهی تا با آن نماز بخوانم.» و مقصود این بود که به بدن
مبارک امام جواد علیهالسلام نگاه بکنم که آیا ضرب شمشیر هست یا نه؟! و
وقتی که بدن ایشان را دیدم هیچ اثر زخمی چه از شمشیر و چه غیر از آن وجود
نداشت.» پس مأمون به مدتی طولانی گریست و سپس گفت: «با این آیت و معجزه هیچ چیز دیگری باقی نماند و این برای اولین و آخرین عبرت است.» سپس
مأمون به خادم گفت: «گرفتن شمشیر و سوار شدن و داخل شدن خود به خانهی
امام جواد علیهالسلام را به یاد میآورم ولی برگشتن خود را به یاد
نمیآورم. خدا لعنت کند این دختر را لعنتی شدید، برو به نزد دخترم و به
او بگو که پدرت میگوید: به خدا قسم که اگر بعد از این از آن حضرت شکایت
کنی یا بدون اجازهی او از خانه بیرون بیایی از تو انتقام میگیرم.» سپس
گفت: «به نزد ابنالرضا علیهالسلام برو و سلام مرا به او برسان و بیست
هزار دینار برای او ببر و اسبی که دیشب سوار شده بودم را نیز برای او ببر.
سپس دستور بده که هاشمیین برای سلام کردن بر آن حضرت وارد شوند و بر او
سلام کنند.» خادم چنان کرد که مأمون گفته بود و سلام او را رسانید و
مالی که فرستاده بود را در پیش امام جواد علیهالسلام نهاد و اسب را هم
تحویل داد. امام جواد علیهالسلام بر آن نظر کرد، بعد تبسمی نمود و
فرمود: «آیا عهدی که میان ما و مأمون بود این بود که او با شمشیر به من
حمله کند؟! آیا نمیداند که من یاری دهندهای دارم که میان من و او مانع
میشود.» خادم گفت: «ای پسر رسول خدا! بگذار این عتاب را به خدا و به
حق جدت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که مأمون چنان مست بود که
نفهمید که چکار میکند، و نذر کرده و سوگند خورده که بعد از این مست نشود و
چیزی که مست کننده باشد نخورد زیرا که آن از دامهای شیطانست، پس هرگاه نزد
مأمون تشریف میبری این سخنان را به روی او نیاور و عتاب مکن.» حضرت فرمود: «من نیز قصد چنین کاری را نداشتم.» بعد
از آن جامه طلبید و پوشید و برخاست. مردم زیادی با آن حضرت نزد مأمون
آمدند، مأمون برخاست و آن جناب را در کنار خود گرفت و به سینه چسبانید و
مرحبا کرد و اذن نداد احدی را که بر او داخل شود و پیوسته با آن حضرت صحبت
میکرد. چون مجلس خواست منقضی شود حضرت فرمود: «ای مأمون! من تو را نصیحتی میکنم، قبول کن.» مأمون گفت: «بلی ای فرزند رسول خدا.» حضرت
فرمود: «میخواهم که شب بیرون نروی چون من از این خلق نگونسار بر تو ایمن
نیستم و نزد من دعائی است که با آن خود را متحصن ساز و به وسیلهی آن خود
را از بدیها و بلاها و مکروهات محافظت نما چنانچه دیشب مرا از شر تو
نگاهداشت، و اگر لشگرهای روم و ترک را ملاقات کنی و تمامی با جمیع اهل زمین
برعلیه تو جمع شوند از ایشان به تو بدی نرسد، و اگر میخواهی آن را برای
تو میفرستم تا آنکه بواسطهی آن از همهی آن چیزها ایمن باشی.» مأمون گفت: «بلی، به خط خود بنویس و به سوی من بفرست.» حضرت قبول نمود. چون
صبح شد حضرت جواد علیهالسلام خادم مأمون را نزد خود طلبید و با خط خود
این حرز را نوشت و فرمود: «این را به نزد مأمون ببر و بگو برای این دعا از
نقرهی پاک لوله بسازد و آنچه بعد از این خواهم گفت بر آن نقره بنویسد و
چون خواست که بر بازو بندد وضوی کامل گرفته و چهار رکعت نماز بخواند بدین
ترتیب که: در هر رکعت حمد یک مرتبه و هر کدام از آیةالکرسی و شهد الله و
الشمس و ضحیها و اللیل و توحید را هفت مرتبه بخواند و چون از نماز فراغ شود
دعا را بر بازوی راست خود ببندد تا در محل سختیها و تنگیها به حول و
قوهی خدا از هر چه بترسد سالم ماند و حذر کند.» مرویست که: چون مأمون
این حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم جنگ کرد، در همهی غزوات و جنگها
به برکت این حرز مبارک پیروز شد و این حرز مبارک به حرز امام جواد
علیهالسلام معروف است و در کتب ادعیه موجود میباشد. [1] .
[~hr~]پی نوشت: (1) مهج الدعوات. منبع: عجایب و معجزات شگفتانگیزی از امام جواد؛ تهیه و تنظیم: واحد تحقیقاتی گل نرگس ؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.
نام کتاب : دانشنامه امام جواد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 179