نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 946
هدایت بادیه نشین
ابنحمزه از امام باقر علیهالسلام از آباء کرام خود از حذیفه نقل کرده که گفت: هنگامی
که با گروهی از مهاجرین و انصار در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله
بالای کوه احد بودیم، ناگاه حسن بن علی علیهالسلام را دیدیم که با آرامش و
وقار راه میرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله به او نگریست و همراهان چشم
بر او دوختند. بلال گفت:ای رسول خدا! آیا احدی را در احد میبینی؟ آن حضرت
فرمود:جبرئیل راهنماییاش میکند و میکائیل استوارش میدارد. او فرزند من و
پاکیزهی جان من و استخوانی از استخوانهای سینهی من است. این، نوه و نور
چشم من است. پدرم فدایش باد! آن حضرت برخاست - و ما نیز برخاستیم - در
حالی که میفرمود:تو سیب خوشبو، حبیب و مایهی سرور دل منی. دست حسن را
گرفت و با او راه افتاد. ما نیز همراه آنان شدیم. تا آن حضرت نشست و ما نیز
گرداگرد او نشستیم. پس به رسول خدا صلی الله علیه و آله نگریستیم، در حالی
که چشم از حسن نمیگرفت. فرمود:او پس از من، هدایتگر هدایت شده است،
هدیهی پروردگار جهانیان به من است، از من خبر میدهد و آثار (هدایتی) مرا
به مردم میشناساند، سنتم را زنده میکند و در کار خود امور را سرپرستی
میکند و خدای متعال به او نظر میکند و رحمش میکند. خدا رحمت کند کسی را
که او را بدین سان بشناسد و در حق او بر من نیکی و اکرام کند. سخنان
پیامبر صلی الله علیه و آله ادامه داشت که بادیهنشینی، که چوب دستی کلفت
خود را میکشید، به سوی ما آمد. چون نگاه پیامبر صلی الله علیه و آله به او
افتاد، فرمود:مردی به سوی شما میآید که با سخن درشت خود اندام شما را
میلرزاند؛ او از شما فقط پرسش میکند، ولی سخنش خشن است. بادیهنشین
آمد و بدون آن که سلام کند، گفت:کدام یک از شما محمد است؟ گفتیم:چه
میخواهی؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:آهسته! گفت:محمد! من تو را
ندیده بودم و کینهات میورزیدم. اینک کینهام افزون شد. پیامبر صلی الله
علیه و آله تبسم کرد. ما از سخنان او ناراحت شدیم و خواستیم او را تنبیه
کنیم، پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره کرد که آرام باشید. بادیهنشین
گفت:محمد! آیا تو گمان میکنی که پیامبری؟! تو بر پیامبران دروغ میبندی و
هیچ یک از معجزات آنان را نداری! پیامبر صلی الله علیه و آله
فرمود:بادیهنشین! تو چه میدانی؟ گفت:مرا از معجزات خود باخبر ساز! آن
حضرت فرمود:دوست داری که بگویم چگونه از خانهی خود بیرون آمدی و در جمع
قوم خود چگونه بودی یا میخواهی یکی از بستگانم به تو بگوید، تا حقانیتم
بهتر بر تو ثابت شود؟ بادیهنشین گفت:آیا میشود یکی از بستگانت سخن گوید؟
آن حضرت فرمود:حسن جان، برخیز! بادیهنشین او را کوچک شمرد و گفت:خود
نمیتواند و کودکی را فرمان میدهد تا با من سخن گوید! پیامبر صلی الله
علیه و آله فرمود:به زودی او را در آن چه میخواهی، دانا مییابی. حسن
علیهالسلام آغاز سخن نمود و گفت:بادیهنشین، آهسته! تو از نادان فرزند نادان پرسش نمیکنی، بلکه اینک با فقیهی روبهرویی و خود بسی نادانی. اگر درد نادانی داری حقا که نزد من - اگر پرسشگران بخواهند - شفای نادانیهاست. و دریایی است که برداشتن پیدرپی از آن، بخش بخشش نمیکند. میراثی است که پیامبر صلی الله علیه و آله آن را به ارث نهاده است. زبان درازی کردی و از حد خود گذشتی و خود را فریفتی، اما بدان از جای خود تکان نمیخوری مگر آن که - به خواست خدا - ایمان میآوری. بادیهنشین
لبخند زد و گفت:هرگز! حسن علیهالسلام فرمود:شما در محل اجتماع قوم خود
گرد هم آمدید و از نادانی و حماقت خود، آن سخنان را گفتید. پنداشتید که
محمد وارث ندارد و همهی عربها با او دشمنند و پس از خود، خونخواهی ندارد.
و تو پنداشتی که قاتل اویی و دردسر او را از قوم خود برمیداری. از این
رو، خود را به این کار واداشتی و نیزهی خود را برداشته به قصد کشتن او
آمدی. پس راهت دشوار و دیدهات نابیناست و تو جز این نمیخواهی و نزد ما
آمدهای تا مبادا قومت مسخرهات کنند، ولی به خیری رو آوردهای که برایت
مقدر گشته است. اکنون از (چگونگی) سفرت خبر دهم:در شبی روشن (و آرام)
بیرون آمدی که ناگاه باد تندی وزیدن گرفت و تاریکی شب را افزود و آسمانش را
پوشاند و ابرهایش را فشرد، و تو همچون آن اسب سرخفام که اگر پا پیش نهد،
نحر شود و اگر پا پس نهد، پی شود؛ بازماندی. نه صدای پایی و نه آوای گنگ
جنبندهای را میشنیدی. [گویی] ابرهایش بر تو آویخته بود و ستارههایش از
تو پنهان گشته بود. از این رو، به ستارهی طالع و به نشانهی آشکاری راه
نمییافتی. در پیوستگی کویری بیپایان که مسافران خود را سختی داده و نابود
میکند، راهی را میپیمودی و از طوفانی به طوفان دیگر درمیآمدی. چون - در
بادی تند و برقی جهنده - بر بلندایی برآمدی و باد تو را میربود و خارها
بر تو میکوبید، سوت و کوری آن تو را به هراس افکنده بود و سنگهایش تو را
پاره پاره میکرد، برگشتی و ناگاه خود را نزد ما دیدی، و چشمت روشن شد و
زینتت آشکار گشت و نالهات فرو نشست. بادیهنشین گفت:ای پسر بچه!
اینها را از کجا گفتی؟! گویا از ژرفای دلم آگاهی! گویا شاهدم بودهای و
هیچ چیزم بر تو پنهان نمانده است.! گویا تو دانای غیبی! پسرجان! اسلام را
بر من عرضه دار. حسن گفت:الله اکبر؛ بگو اشهد ان لا اله الا الله وحده لا
شریک له، و ان محمدا عبده و رسوله. پس آن مرد اسلام آورد و اسلامش نیکو شد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و مسلمانان شادمان شدند. پیامبر صلی الله
علیه و آله آیاتی از قرآن را به او یاد داد. بادیهنشین گفت:ای رسول خدا
صلی الله علیه و آله! آیا به سوی قوم خود بازگردم و اسلام را بر آنها
بشناسانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه داد و او رفت. پس از مدتی او
همراه گروهی از قومش برگشت. آنان اسلام آوردند. هرگاه مردم به حسن
علیهالسلام نگاه میکردند، میگفتند:به این، نعمتی داده شده که به هیچ کسی
داده نشده است. [1] .