نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 849
نفس مسیحایی
پادشاه چین وزیری داشت که او صاحب پسری زیبا و خوش چهره بود و شاه نیز
دختری صاحب جمال و باادب داشت که مشهور زمانش بود و پادشاه نیز آن دختر را
بینهایت دوست میداشت. روزی آن دختر و پسر یکدیگر را در محلی دیدند و
همان دیدار اول، جرقه عشق آتشین را میان آن دو شعلهور ساخت و محبت به جایی
رسید که شب و روز آن دو جوان آرامش نداشتند، تا این که پادشاه از عشق آن
دو باخبر شد و چون به غیرت وی سازش نداشت، حکم کرد هر دو را کشتند. ولی
بعد از چندی از گذشت زمانه پشیمان شد، پس وزیر و جمیع عالمان را به حضور
طلبید و از آنها خواهش نمود که یک چاره و تدبیری کنند تا این که دختر و پسر
زنده شوند! عرض کردند: «در این عالم هیچ کس نمیتواند مرده را زنده
کند و قدرت بر چنین امری ندارد مگر یک شخص بزرگواری که در مدینهی منوره
است و نام مبارکش حسن مجتبی است، اگر دعا کند مرده زنده میشود.» پادشاه گفت: «خبر بگیرید از اینجا تا مدینه چقدر راه است.» در جواب گفتند: «شش ماه» پس یک قاصد چالاک و تندرویی را به حضور طلبید و گفت: «تا مدت یکماه باید حسن بن علی را بیاوری. وگرنه تو را میکشم.» آن
قاصد چون از حیات خودش مأیوس شد و لابد و لاعلاج ماند، افسرده حال، دل به
مرگ خودش داده روانه شد، چون از شهر خارج شد دو رکعت نماز خواند و با اخلاص
کامل به سجده افتاد و عرض کرد: «خدایا از این غم و غصه مرا خلاص بفرما، و
مرا از کشته شدن نجات بده.» در حالی که آن قاصد به سجده افتاده بود، امام مجتبی علیهالسلام به قدرت الهی حاضر شد و پای مبارک به آن قاصد زد و فرمود: «بلند شو» قاصد بلند شد و ایستاد و عرض کرد: «آقا شما کی هستید؟» فرمود: «من حسن بن علی هستم.» قاصد
شاد شد و به اتفاق هم آمدند نزد پادشاه، بعد از تهنیت و زیارت امام
علیهالسلام، حضرت فرمود جنازهی دختر و پسر را آوردند و شاه از حضرت
التماس و درخواست نمود: «دعا کنید تا خداوند این دو مرده را حیات جدید بدهد.» پس امام علیهالسلام با نفس مسیحایی خویش دعا کرد و خداوند احدیت به قدرت قاهرهی خودش هر دو را زنده کرد. پس عاقبت، پادشاه دختر خود را به وصلت پسر وزیر درآورد[1] .