responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 53

اظهار شجاعت، در جنگ جمل

جنگ جمل، همچنان ادامه داشت. سپاه حق، بر سپاه ضلالت، حمله می‌کردند و آنان، دفاع می‌نمودند. این حمله و دفاع، کم کم، ملال می‌آورد.
حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: تا آن شتری که هودج آن زن و علم سپاه بصره را بر پشت دارد، بر سر پا ایستاده باشد، این جنگ، پایان پذیر نیست.
آنگاه، امیرمؤمنان علیه‌السلام، متوجه فرزند برومندش، محمد حنفیه شده، فرمود: محمد! شمشیر خود را از غلاف برکش و دندانهایت را به هم بفشار. به نام خدا، حمله آغاز کن و تا وقتی که شتر آن زن را از پا نینداخته‌ای، باز مگرد!
محمد بن حنفیه هم اطاعت کرده، خود را به ابزار جنگ آراست و به عزم حمله، پای به میدان نهاد.
کمان داران بصره، وقتی محمد حنفیه را از دور دیدند، پیکان تیرها را به سینه‌ی کمان گذاشتند. آنگاه تیرها، از چپ و راست، به سمت محمد حنفیه، پر می‌کشید.
این، رگبار بهاری بود که قضا را تیره ساخته بود و با این وضع، محمد حنفیه پیش می‌رفت. ولی او احساس کرد که این پیشروی بیهوده است و در چنین هنگامه‌ای، صف شکافی و لشکر شکنی، کار هیچ کس نیست.
آنگاه، محمد حنفیه، از رزمگاه برگشت و عقب‌نشینی نمود و به خدمت پدر بزرگوارش، امیرمؤمنان علیه‌السلام رسید و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! این صحنه‌ی میدان نیست، این، عرصه‌ی قیامت است! اجازه بدهید این تیرباران اندکی آرام بگیرد.
امام علی علیه‌السلام با خشونت، دست بر سینه‌ی محمد حنفیه زد، او را عقب رانده و به او فرمود: تو، این سستی و اهمال را، از مادرت به ارث برده‌ای، و گرنه، پدران تو، هرگز از رگبار تیر، نمی‌ترسیدند.
امیرمؤمنان علیه‌السلام می‌خواست، شخصا این کار را به پایان برساند، که امام حسن مجتبی علیه‌السلام، پیش آمده و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! من به جهت انجام این کار، به میدان می‌روم.
امام علی مرتضی علیه‌السلام، علاوه بر اینکه عقیده داشت که درباره‌ی حسن علیه‌السلام و حسین علیه‌السلام باید احتیاط کرد - زیرا که نسل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، در گروی وجود این دو فرزند عزیز است - اساسا امام حسن علیه‌السلام را عاشقانه دوست می‌داشت، لذا سؤال کرد: ابامحمد! آیا تو می‌روی؟!
امام حسن علیه‌السلام عرض کرد: آری، من می‌روم.
امیرمؤمنان علیه‌السلام، اندکی فکر کرد و سپس فرمود:
«سر علی اسم الله»
یعنی: «برو، به نام خدا»!
سپس، امام حسن مجتبی علیه‌السلام، رهسپار میدان جنگ شده و به حمله پرداخت.
البته، قبایل بصره، همچنان پایدار و پافشار مانده بودند. باران تیر به شدت می‌بارید، ولی امام مجتبی علیه‌السلام، خیال بازگشت نداشت.
از آن طرف، «ضبی‌ها» و «ازدی‌ها» هم نمی‌خواستند، که هودج را بر زمین بزنند.
امام حسن مجتبی علیه‌السلام، پیوسته به پیش می‌رفت و صفوف آنان را می‌شکست.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام از دور، فرزندش، امام حسن علیه‌السلام، را می‌دید که همچون غریقی، در میان دریای بیکران، گاهی پدیدار و گاهی ناپدید می‌شود.
سرانجام، امام علی علیه‌السلام دید که پرچم بصری‌ها سرنگون شد و سپاه عظیم بصره، از هم پاشیده و پریشان گردید و آنها، راه گریز را اختیار نمودند.
محمد بن حنفیه، که در کنار پدرش ایستاده بود، این صحنه‌ی دیدنی را تماشا می‌کرد. وقتی که علم بصری‌ها سرنگون شد، حضرت امام علی علیه‌السلام، چشم به محمد بن حنفیه دوخت.
این نگاه، به محمد حنفیه، می‌گفت: ای پسر! آیا برادرت حسن علیه‌السلام را نمی‌بینی که یک تنه، چه می‌کند؟ آیا دیدی که عاقبت، شمشیر او، علم نفاق را از پای درآورد؟
محمد حنفیه، در آتش شرم می‌سوخت و یارای سخن گفتن نداشت.
اما، امیرمؤمنان علیه‌السلام، به محمد حنفیه فرمود: نه، خجالت مکش، محمد! تو خودت را با حسن علیه‌السلام قیاس مکن؛ زیرا که او، فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله است و تو، فرزند من هستی و آنچه از دست او برمی‌آید، از دست تو برآمدنی نیست[1] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) بحارالأنوار، ج 43، ص 345، مناقب، ابن‌شهرآشوب، ج 4، ص 21؛ طبق نقل آفتاب مهربانی، صص 25 - 27.

نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 53
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست