نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 404
خلافت معاویه
ابنابیالحدید، از ابوجعفر، از ابنعباس نقل کرده است: امام حسن
علیهالسلام نزد معاویه - که در مجلس تنگی نشسته بود - رفت، و کنار پاهای
او نشست، و معاویه از هر دری سخن گفت، سپس گفت:درشگفتم از عایشه! میپندارد
که من، در جای خود نیستم و شایستگی این مقام را ندارم. خدا او را بیامرزد!
به او چه مربوط است؟! پدر این که نشسته است، با من در این باره به رقابت
پرداخته، و خدا او را میراند. امام حسن علیهالسلام فرمود:معاویه! آیا
این شگفت است؟ گفت:آری به خدا! آن حضرت فرمود:آیا به شگفتتر از آن، توجهت
دهم؟ معاویه گفت:چیست؟ آن حضرت فرمود:این که تو در صدر مجلس نشستهای و من
نزد پای تو. پس [شرمنده شد و] خندید و گفت:پسر برادرم! به من گفتهاند که
قرض داری؟ آن حضرت فرمود:آری. معاویه گفت:چقدر؟ آن حضرت فرمود:صد هزار.
معاویه گفت:دستور میدهم سیصدهزار به تو بدهند که با صد هزار آن، قرض خود
را بدهی، و صد هزار دیگر را میان خاندان خود تقسیم کنی، و صد هزار دیگر،
خالص، برای خودت باشد. بزرگوارانه برخیز و صلهی خود را بگیر. یزید بن
معاویه به پدر خود گفت:سوگند به خدا! [تاکنون] کسی را ندیدهام که چونان
خودت؛ با تو برخورد کند، سپس سیصدهزار به او بدهی! معاویه گفت:فرزندم! این
مقام، حق اینان است. و اگر کسی از اینان نزد تو آمد، تو نیز عطایی کن! [1] .
ابنشهرآشوب می گوید: گفتهاند که حسن بن علی علیهالسلام نزد
معاویه - که دراز کشیده بود - رفت و کنار پاهای او نشست. معاویه گفت:آیا از
عایشه، تو را در شگفت نیاورم که میپندارد من شایستهی خلافت نیستم؟ آن
حضرت فرمود:و شگفتتر از آن، این است که من کنار پاهای تو نشستهام، و تو
خوابیدهای! پس معاویه شرمنده شد و نشست و عذرخواهی کرد. [2] .