responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 336

جبران کریمانه، از بخشش یک پیرزن

ابوالحسن مداینی، نقل می‌کند:
روزی، امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام و عبدالله بن جعفر، به اتفاق هم، عازم حج بودند و مصارفشان بر شتری بار بود.
اتفاقا، آن شتر گم شد و آنها گرسنه، تشنه و بی‌توشه ماندند و در بیابان، سخت گرسنه و تشنه شدند.
مدتی بعد، آنها به خیمه‌ای رسیدند که پیرزنی در آن خیمه، زندگی می‌کرد.
آنان از آن پیرزن، آب خواستند.
پیرزن گفت: من، جز این گوسفند، چیزی ندارم. اگر می‌خواهید، شما آن را بکشید، تا من برای شما غذا تهیه کنم.
یکی از آنها، آن گوسفند را کشت و پوستش را کند.
سپس، پیرزن غذا را آماده کرد.
آنان، غذا را خورده و سپس به خواب رفتند.
پس از آنکه از خواب بیدار و آماده‌ی حرکت شدند، هنگام خداحافظی، به آن پیرزن گفتند: ما، جماعتی از قریش هستیم و به حج می‌رویم. اگر به سلامت بازگشتیم، تو نزد ما بیا، تا ما به تو نیکی کنیم و پاداش این عمل تو را بدهیم.
پس از آنکه آنان رفتند، شوهر آن پیرزن آمد و از جریان آگاه شد و به پیرزن گفت: وای بر تو! گوسفند مرا، برای جماعتی ناشناس کشتی و باز می‌گویی که: آنها گفتند: ما، از قریش هستیم؟!
روزها، یکی پس از دیگری می‌گذشت.
بعد از مدتی، پیرزن و شوهرش، دچار شدت در زندگی شدند و آنها، بناچار منزل خود را ترک گفتند و به مدینه آمدند و در آنجا، از جمع آوری پشکل شتر و فروختن آن، امرار معاش می‌نمودند.
یک روز، این مرد و زن، از کوچه‌های مدینه می‌گذشتند، و امام حسن علیه‌السلام بر در خانه‌ی خود نشسته بود و آن زن را شناخت. غلام خود را فرستاد و آن پیرزن را طلب کرد. وقتی که آن پیرزن نزد امام آمد، امام حسن علیه‌السلام، به او فرمود: یا أمة الله! آیا مرا می‌شناسی؟
پیرزن، پاسخ داد: نه، نمی‌شناسم.
امام حسن علیه‌السلام فرمود: من فلان روز، مهمان تو بودم.
در آن هنگام، پیرزن، امام حسن علیه‌السلام را شناخت و عرض کرد:
پدر و مادرم به فدایت!
سپس، امام حسن علیه‌السلام، دستور داد هزار گوسفند از گوسفندان صدقه را برای آن پیرزن خریدند و نیز هزار دینار طلای سرخ، به او دادند.
آنگاه، امام حسن علیه‌السلام، غلام خود را با پیرزن همراه کرد، و نزد برادر بزرگش، حضرت امام حسین علیه‌السلام، فرستاد.
امام حسین علیه‌السلام از آن پیرزن پرسید: برادرم، حسن مجتبی علیه‌السلام، به تو چه چیزی داد؟
پیرزن، عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار.
امام حسین علیه‌السلام نیز هزار گوسفند و هزار دینار به آن پیرزن داد. آنگاه، امام حسین علیه‌السلام، غلام خود را با پیرزن همراه کرد و نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله بن جعفر، از آن پیرزن پرسید: امام حسین و امام حسن علیه‌السلام به تو چه چیزی دادند.
پیرزن پاسخ داد: هر یک از آنها، هزار گوسفند با هزار دینار، به من دادند. آنگاه، عبدالله بن جعفر نیز به غلام خود دستور داد که دو هزار گوسفند با دو هزار دینار، به آن پیرزن بدهد. سپس، عبدالله بن جعفر، به آن پیرزن فرمود: اگر تو اول پیش من می‌آمدی، هر آینه من ایشان را به زحمت، نمی‌انداختم.
بالأخره، آن زن با چنین ثروت عظیمی، به سوی شوهرش بازگشت[1] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1)
کشف الغمه، اربلی، ج 2، ص 134 - الامام الحسن بن علی علیه‌السلام، دکتر محمد بیومی مهران، ص 142، طبق نقل آفتاب مهربانی، صص 31 - 30 (با اندکی تصرف و تغییر).

نام کتاب : دانشنامه امام حسن علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 336
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست