نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 978
مأمورین غیبی
میگویند: یک نفر از دوستان امام هادی علیهالسلام خدمت آن حضرت آمد در
حالی که گریه میکرد و بدنش میلرزید. عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا! والی،
پسرم را به جرم دوستی شما گرفته است و تسلیم حاجب نموده که او را به قتل
برساند، و او چنین دستور داده است که او را ببرند و از کوه بلندی پرت کنند و
بدنش را در همان پای کوه دفن نمایند.» امام هادی علیهالسلام فرمود:
«حال چه میخواهی؟» او عرض کرد: «یک پدر مهربان برای عزیزش چه میخواهد؟»
حضرت فرمود: «برو به خانه. پسرت فردا غروب، صحیح و سالم میآید و به امر
عجیبی از زمان جدائیش از شما خبر میدهد.» آن شخص چون بشارت آزادی پسرش
را از آن حضرت شنید، خوشحال شد و به خانه برگشت. فردا نزدیک غروب آفتاب،
ناگهان دید پسرش در حال خوب و نیکوئی آمد که هرگز او را چنین ندیده بود.
گفت: «پسرجان! بر تو چه گذشت؟» پسر گفت: «حاجب مرا پای کوه آورد. وقتی شب
شد، با جمعی از مأمورین، مرا در احاطهی خود داشتند و قبری برای من حفر
کردند تا وقتی که مرا بالای آن کوه بردند و پرت کردند، برای کندن قبرم معطل
نشوند، و من دست بسته بودم و گریه میکردم. در آن حال ناگهان ده نفر شخص
نورانی آمدند که فقط من آنها را میدیدم، ولی مأمورین آنها را نمیدیدند.
آنها خیلی خوش صورت و با لباسهای زیبایی بودند و بوی خوش آنها، آن کوه و
اطراف را معطر کرده بود. به من گفتند: «چرا گریه میکنی؟» گفتم: «مگر
نمیدانید؟! آیا این قبر و این کوه بلند و این مأمورین بیرحم را
نمیبینید؟! میخواهند مرا از بالای کوه پرت کنند و در همین قبر دفن
نمایند.» گفتند: «اگر ما خود حاجب را به جای تو از کوه پرت کنیم و در همین
قبر که خودش دستور کندن آن را داده دفن کنیم و تو را نجات داده همراه خود
ببریم، آیا حاضری همیشه خادم روضهی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم
باشی؟» گفتم: «البته که حاضر هستم.» پس موقعی که کار کندن قبر تمام شد،
حاجب را گرفتند و بالای کوه بردند و او هرچه درخواست کمک کرد کسی گوش به
حرفش نمیداد. وقتی او را انداختند، بدنش پاره پاره شد. مأمورین وقتی جسدش را شناختند، صدای گریه و ندامت ایشان بلند شد و از من غافل شدند. آن
اشخاص نورانی مرا گرفتند و از چنگال ایشان نجات دادند و الآن نیز درب
منزل، منتظر من میباشند که با هم برای خدمتگذاری روضهی مقدسهی پیغمبر
اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه برویم و من مشغول خدمت باشم.» او
رفت. پدرش خدمت امام هادی علیهالسلام رسید و جریان پسرش را خدمت حضرت عرض
نمود. چیزی نگذشت که در شهر خبر منتشر شد که عدهای از مأمورین، حاجب را به
جای جوان محکوم به اعدام، از کوه پرت کردهاند و آن جوان، غایب شده و
معلوم نیست که کجا رفته است.» حضرت هادی علیهالسلام چون شنید تبسم کرد و
فرمود: «نمیدانند مردم آنچه را که ما میدانیم.» [1] .
[~hr~]پی نوشت ها: (1) مدینة المعاجز. منبع: عجایب و معجزات شگفتانگیزی از امام هادی؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 978