responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 73

این چنین صحرا از قبرها پر می‌شود

یحیی ابن هرثمه می‌گوید: متوکل مرا طلب کرد و به من گفت: «سیصد نفر سرباز سوار انتخاب کن که به کوفه بروید! اسباب سفر را تهیه نموده و از طریق صحرا به مدینه بروید و علی بن محمد علیه‌السلام را با اعزاز و احترام نزد من حاضر کنید.» من قبول کرده و روانه شدیم. در اصحاب من یک نفر ناصبی بود، ولی نویسنده‌ی من، شیعه و از دوستان حضرت علی علیه‌السلام بود، و من مذهب حشویه داشتم. آن شخص ناصبی با کاتب من که شیعه بود گفتگوهائی داشتند. من هم برای آنکه راه سبک‌تر شود به صحبت آنها گوش می‌کردم تا اینکه به صحرای وسیعی رسیدم و تقریبا نصف راه را رفته بودیم. ناصبی به نویسنده‌ی من گفت: «آیا این گفته‌ی علی علیه‌السلام نیست که فرموده: «نیست از زمین بقعه‌ای مگر آنکه قبری بوده یا بعدا قبر خواهد شد.» نگاه کن ببین که صحرای به این وسعت، کیست که بمیرد تا این صحرای بی‌پایان پر از قبر شود.»
همراهان از این حرف به آن شیعه خندیدند و او را مسخره کردند تا اینکه وارد شهر مدینه شده خدمت امام هادی علیه‌السلام مشرف شدیم.
من نامه‌ی متوکل را خدمتش تقدیم نمودم. وقتی قرائت کرد، گفت: «من مخالفت نمی‌کنم و می‌آیم.» پس آن روز ما استراحت کردیم. صبح روز بعد باز به خدمت آن حضرت مشرف شدم و آن موقع، ایام تابستان بود. دیدم چند نفر خیاط نشسته‌اند و لباس پشمی ضخیمی در مقابلشان قرار دارد. حضرت به آن خیاطها فرمود: «دسته جمعی در دوختن این لباسها شرکت کنید تا فردا آماده شود.»
بعد رو کرد به من و فرمود: «یحیی بن هرثمه! امروز هر کاری در شهر داری انجام بده که انشاء الله فردا صبح در همین موقع حرکت می‌کنیم.» من از خدمتش بیرون آمدم ولی از آماده کردن آن لباسهای پشمی زمستانی و آن چکمه‌ها و آن کلاه‌ها برای پا و سر، در این هوای گرم تابستان تعجب کرده بودم. پیش خودم حساب می‌کردم که: «فاصله‌ی مدینه و عراق پانزده روز بیشتر نیست و اینجا حجاز است، این لباسها را می‌خواهد چه کند؟! ظاهرا این آقا سفر نکرده و خیال کرده هر سفری احتیاج به چنین لباسهای زمستانی دارد.»
باز تعجب می‌کردم از شیعیانی که اعتقاد به امامت چنین آقائی دارند.
فردا صبح رفتیم، دیدم آن حضرت آماده‌ی سفر شده است، پس به غلامانش فرمود: «از آن لباسها و کلاه‌ها بردارید و سوار شوید.» امروز باز از دیروز بیشتر متعجب شدم. به من فرمود: «ای یحیی! حرکت کن.» من اطاعت کردم و حرکت نمودم. با همان سیصد نفر همراهانم می‌آمدیم تا اینکه به همان صحرا رسیدیم ناگهان ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و رعد و برق فراوانی آنجا را فراگرفت و هوا بسیار سرد شد. امام هادی علیه‌السلام به غلامانش دستور داد که لباسهای پشمی و کلاه را بپوشند. و بعد یکدست از آن لباسها را برای من و یکدست را برای نویسنده‌ی من فرستاد. ناگهان چنان تگرگ بر سر ما بارید که هشتاد نفر از همراهان من هلاک شدند و از بین رفتند.
بعد از ساعتی آفتاب شد. امام هادی علیه‌السلام به من فرمود: «ای یحیی! دستور بده که زنده‌ها، مرده‌ها را دفن کنند.» سپس فرمود: «این چنین صحرا پر می‌شود از قبرها.» وقتی دیدم که از ضمائر ما خبر داد، از اسب پائین آمدم و رکابش را بوسیدم، گفتم: «شهادت می‌دهم که نیست معبودی غیر از خداوند و شهادت می‌دهم به اینکه محمد بنده و فرستاده‌ی خداوند است و اینکه شما، خلفا و جانشینان خداوند در روی زمین هستید. ای مولایم! من از مذهب حشویه برگشتم و از دوستان شما شدم.» مرویست که او ملازم خدمت امام علی النقی علیه‌السلام بود تا اینکه به شهادت رسید. [1] .


پی نوشت ها:
(1) مدینة المعاجز.
منبع: عجایب و معجزات شگفت‌انگیزی از امام هادی؛ واحد تحقیقاتی گل نرگس؛ شمیم گل نرگس چاپ چهارم 1386.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 73
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست