نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 69
الان موقع فریادرسی است
مناسب است قضیهای که از برای فرزند دوم آیت الله شاهرودی جناب حاج آقا سید علی شاهرودی اتفاق افتاده شرح داده شود. حاج آقا سید علی شاهرودی قضیهای را این گونه نقل میکند: در
حدود چهل - یا چهل و پنج - سال [1] پیش من و حاج عبدالرحمان از اهالی
بوشهر و حاج شیخ موسی از اهالی سعادت آباد سیرجان کرمان سه نفری از کربلا
به نجف پیاده مشغول آمدن بودیم، حاج عبدالرحمان و حاج شیخ موسی افراد متدین
و با اخلاص و فقیر حال و زاهد با نیتهای پاک بودند که از اوتاد به شمار
میرفتند. طریق حرکت هم بدین صورت بود که ما از راه ماشین رو نمیرفتیم،
بلکه همیشه در طول اسفار متعدده - که شاید حدود دویست سفر میشد - راه را
میان بر میزدیم و از آخر نهر عمران آل حاجی سعدون - که معروف است - بعد از
خوان سید نور در مقابل «چفل» که شهری است به نام «نبی الله ذوالکفل
علیهالسلام» که مقبره ذوالکفل و چند عدد از انبیا و اوصیا در آنجا مدفون
هستند بنا شده است تا آخر که نهر باریک میشود و همه آب مصرف باغستانها و
مزارع میگردد، طی طریق میکردیم. در آن سفر هوا به غایت گرم بود، ظهر
هم گذشته بود، چون به آخر نهر رسیدیم و به این نهر جدول هندیه میگفتند، من
گفتم: بیایید لباسهای خود را خیس کنیم که تا وقتی به طرف خوان مصلی شاه
عباسی که نزدیک نجف است برسیم بتوانیم در مقابل باد سموم و هوای داغ مقاومت
کنیم. دو همسفر من هم قبول کردند، لباسها را خیس کرده و یک کتری مسی
کوچکی هم داشتم که آن را پر آب نموده به طرف بیابان به راه افتادیم. من
به دو همسفر خود تذکر دادم که این راه خوب نیست بیایید از طرف کوفه برویم،
چون هوا خیلی گرم و احتمالا خطر مرگ به علت بیآبی راه وجود دارد. آن
دو نفر قبول نکردند و من چون کوچکتر از آنها بودم حرف ایشان را گوش داده و
حرکت نمودیم، حدود یک فرسخ که رفتیم علاوه بر این که لباسها خشک شد آب
موجود در کتری مسی را که کمکم میخوردند به علت گرمی هوا مقدار یک بند
انگشت بیشتر باقی نمانده بود که هر کدام که تشنگی غلبه میکرد فقط لبها را
تر میکردیم. در همین حال حاج عبدالرحمان اشاره کرد که سید علی من از
تشنگی مردم، یک مقدار آب بده بخورم. من خواستم به او آب بدهم، دیدم
همان مختصر آب ته کتری در اثر باد داغ خشکیده و آب نداریم، گفتم: حاج
عبدالرحمان متأسفانه آب نیست. تا این حرف را شنید به زمین نشست، ما هم
نشستیم، کمکم تشنگی بر حاج عبدالرحمان غلبه کرد و از حرکت و تکلم افتاد،
ما دو نفر برای این که یک قدری از تشنگی ایشان کم کنیم عبا را بر سر او
نگاه داشتیم که شاید با سایهی عبا از حرارت آفتاب جلوگیری کنیم. چند لحظهای به همین حال بودیم، دیدیم که خبر نمیشود و حاج عبدالرحمان مشرف به موت است. پاهای او را رو به قبله کشیدیم. حاج
شیخ موسی گفت: آقا سید علی! حالا چه باید بکنیم؟ گفتم: تو عبا را به هر
طوری که میدانی روی ایشان نگهدار تا من بروم شاید بتوانم وسیلهای یا
ماشینی تهیه کنم، چون در آن زمان جادهها آسفالته نبود، ماشینها برای این
که در رملها گیر نکنند، هر کدام از جایی حرکت میکردند با این که ایام
زیارتی نجف بود بعد از اربعین حسینی علیهالسلام در ماه صفر و به مناسبت
وفات حضرت رسول الله صلی الله علیه و اله ایاب و ذهاب زیاد بود؛ ولی من هر
چه به طرف ماشینها میدویدم هیچ کس اعتنایی نمیکرد با این که ماشینها
مسافرکش بودند بالأخره مأیوس شده برگشتم که خبری از حاج عبدالرحمان بگیرم،
اما آنقدر گرما به من اثر کرده بود که چشمم آن دید اولیه را نداشت و گمان
میکردم که آسمان را دود فرا گرفته است، در همان حال یادم از عبارت مقتل
حضرت سیدالشهداء علیهالسلام آمد که: حال العطش بینه و بین السماء
کالدخان. «حالت عطش طوری به آن حضرت اثر کرده بود که جلوی چشمش تیرهتار
شده بود مثل آن که بین او و آسمان را دود پر کرده است». به هر حال
رسیدم و دیدم که حاج عبدالرحمان فوت نموده و حاج موسی هم قریب الموت است،
پاهایش را به سمت قبله دراز کشیده و قادر به حرکت و صحبت نیست، تقریبا دو
ساعت به غروب آفتاب بود و یک فرسخ و نیم تا نجف اشرف فاصله بود، در آن هوای
گرم حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسی هم نفسهای آخر را میکشید، من هم
قدرت به حرکت نداشتم از ته دل صدا زدم: یا صاحب الزمان! الآن موقع آن است
که به فریاد برسی. الله اکبر عجب حالی؟! که هیچ وقت فراموش نمیشود، ناگاه
یک ماشین کوچک سیاه رنگ که به آن «فورد آلمانی» میگفتند از طرف کربلا به
نظر رسید، با زحمت زیاد عبا را روی سر حرکت دادم، خدا را شاهد و گواه
میگیرم که گویا این گرداندن عبا سکان و فرمان ماشین بود که دور زد طرف ما
آمد در داخل ماشین راننده و یک نفر در صدر ماشین نشسته بود که یک شال سبز
چفیه و لباس سفیدی پوشیده بود، ابروها پیوسته دندانها گشاده و در سمت راست
صورت خالی سیاه، صورت نورانی و حدود سی الی چهل ساله به نظر میرسید، با
دیدن این شخص از همه بدبختیهایی که داشتم فراموشم شد و محو تماشای آن
قیافه رحمانی، آن جلوهی نورانی و صمدانی و نور الهی شده بودم. آن شخص بزرگوار با زبان فارسی فرمود: سید علی فرزند سید محمود شاهرودی چه کار داری. عرض کردم: حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسی یا مرده یا در شرف مرگ است. آن
آقا دستور فرمودند جنازه حاج عبدالرحمان را بیاورند. بنده و آقای راننده
رفتیم و او را آوردیم و در قسمت عقب ماشین خواباندیم و دو نفری حاج موسی را
در ماشین نشانیده به امر آن آقا که فرمودند: شما هم سوار شوید. من هم سوار
شدم و ماشین حرکت نمود. آن آقا با روی باز و لبخند زنان با کمال رأفت و
مهربانی فرمودند: این پنج عدد آب نبات را بگیر نفری یکی شماها، یکی به
پدرت آقا سید محمود و یک دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا
سید محمود شاهرودی برسان. بنده عرض کردم: آقا! حاج عبدالرحمان دیر وقت است که مرده است. فرمود:
در دهان او بگذار. والله، والله، والله به زحمت لب و دهان او را باز کردم
چون خشک شده بود و آب نبات را به زور به داخل دهان او گذاشتم. آب نباتهای
آن وقت دراز و زرد رنگ بود، همین که آب نبات وارد دهانش شد، مثل بچه که
پستانک را در دهانش میگذارند، شروع به مک زدن کرد و برخاست و نشست که من
خندیدم و گفتم: ای خدا مرگت بدهد، ای جانور حرام شده! زنده شدی؟! تو که
مرده بودی. از حرف من آن آقا تبسم فرمود و فرمودند که این عجیب نیست. اما
من و حاج موسی وقتی آن آب نبات را در دهان گذاشتیم، مثل این بود که ابدا
تشنه و گرسنه نبودیم و احساس کردیم که در کمال نشاط هستیم، چون وارد نجف
شدیم آنها ما را تا جلوی بازار بزرگ آوردند و فرمودند که سلام مرا به پدرت
برسان، و راننده گفت: امر خدمه (یعنی امری و فرمایشی). عرض کردم: از هر دوی
شما متشکرم و هر کسی دنبال کار خودش رفت و من وارد خانه شدم، دیدم که آقای
حاج سید محمود تازه از سرداب بیرون آمده و مشغول خوردن چای بودند، با همان
کوله پشتی و کتری وارد شدم، سلام و دست بوسی کردم و خدمت والده نیز عرض
ادب نمودم و آب نباتها را تقدیم و موضوع را مفصلا خدمت ایشان شرح دادم.
مرحوم آقای والد فرمود: یقینا آن آقا حضرت حجت علیهالسلام بود بلا شک؛ چرا
پای ایشان را نبوسیدی، اما همان که آن حضرت را خندانیدی موجب دخول در بهشت
خواهد بود، چون خندانیدن پیامبر و امام علیهمالسلام سبب غفران ذنوب و
دخول در جنت است. آقا سید علی میگوید: خدا کند که اعمال بد من سبب خرابی
کار نشود.
پی نوشت ها: (1) منظور قبل از نگارش این تاریخچه. منبع: چهرههای درخشان سامراء؛ علی ربانی خلخالی؛ انتشارات مکتب الحسین چاپ اول اردیبهشت 1386.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 69