نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 525
رنج ها بر شانه های آفتاب
سال دویست و هشتاد و یک هجری قمری است. سالی دیگر و فصلی دیگر از
زندگانی موعود، حضرت صاحب الزمان (عج). درگیریهای مختصری در مرز مشترک با
رومیان رخ داده است. معتضد، سخت در تلاش بر فتح منطقهی معروف «الجزیره»
(مثلث میان ترکیه و سوریه و عراق) است، تا موصل پایتخت آن شود. حجاز، شاهد
سرمای شدید و باران بسیار است؛ اما طبرستان به سبب خشکسالی از افزایش روز
افزون قیمتها و قحطی مواد غذایی رنج میبرد. [1] . مکه از کاروان
حاجیان استقبال میکند و تخریب «دار الندوه» تا پایان مراسم حج متوقف
میشود. [2] کاروانی از اصفهان آمده است. در میان آن، مسافری به نام یعقوب،
از پی گمشدهی خود آمده است. [3] کاروان اصفهانیها در کوچهای نزدیک
«بازار شب» خانهی پیرزن گندمگونی را اجاره میکنند. پیش از این، آن خانه
را، خانه خدیجه مینامیدند و اینک دارالرضا مینامند. یعقوب مسافر، پس از
رفتن دوستانش، برای مطمئن شدن از پیرزن میپرسد: - چرا این خانه را
دارالرضا مینامند و تو چه نسبتی با اهل بیت (ع) داری؟ - من از
دوستداران اهلبیت هستم و این خانه، سرای علی بن موسی الرضاست. من از
خدمتکاران حسن بن علی بودم و او مرا در این خانه ساکن کرده است. یعقوب،
خانه را به قصد مسجد الحرام ترک میکند. شب هنگام با دوستانش به آن خانه
باز میگردد. برای پیشگیری از سرقت، سنگ بزرگی را تا پشت در میغلتانند.
فوج فوج باد بهمنی در کوچههای تاریک پرسه میزند. سرما به پشت پنجرهها و
درها هجوم آورده است. ابرهای متراکم در آسمان، باران بسیار را مژده
میدهند. [4] . نیمه شب است. یعقوب، نور چراغی بسان مشعل میبیند. در
باز میشود تا جوانی گندمگون - که احرام بر تن دارد - وارد شود. در پرتو
مشعل، آثار سجده بر پیشانی جوان دیده میشود. جوان یکراست به طرف اتاق طبقه
دوم میرود. مردان با نگاهی ابهام انگیز به یکدیگر مینگرند. یعقوب
میگوید: - شاید او هم مسافری است مثل ما، و اتاق بالا را اجاره کرده است. یکی از همراهان، این سخن را نمیپذیرد و میگوید: - اما پیرزن به ما گفت که دخترش ساکن آن اتاق است و ما نباید به آن نزدیک شویم! دیگری
میگوید: - شیعیان عقد موقت را حلال میدانند. شاید این جوان، دختر پیرزن
را به عقد موقت خود در آورده است. دیگری، بی اندیشه، نظر بی جای خود را
چنین اظهار میکند: - کار حرام را در ماه حرام و در سرزمین حرام انجام
میدهد! یعقوب میخواهد بگوید: «متعه حرام نیست. حرام آن است که پیامبر (ص)
حرام شمرد؛ پس همواره و همیشه حرام است و حلال کاری است که او تا قیامت
حلال شمرده است. عقد موقت را عمر بن خطاب حرام شمرده و او نماینده و
فرستاده خدا نیست.» اما به سکوت پناه میبرد. او نمیخواهد با دوستانش، به
ویژه در حج، جر و بحث کند؛ اما آنچه حیرت او را برانگیخته، آن است که مرد
آمده و رفته و سنگ همچنان تا سپیده دمان پشت در مانده است! حس میکند که
رفتار جوان معما گونه است. با خود تصمیم میگیرد تا با پیرزن مهربانی کند
تا راز آن جوان را دریابد. سپیده که میزند، همه عزم حرم میکنند. یعقوب به
بهانهی بستن بند کفشش درنگ میکند. پیرزن را میبیند که از پلهها پایین
میآید. رو به او میکند و میگوید: - دوست دارم در غیاب دوستانم، چیزی از
تو بپرسم؛ چون با بودن آنان نمیتوانم چنین سؤالی کنم. پیرزن نیز بی درنگ
میگوید: - من نیز میخواهم رازی را با تو در میان گذارم؛ اما در حضور
دوستانت نمیتوانستم! مرد غافلگیر شده، میگوید: - چه میخواهی بگویی؟ -
گفته است به تو بگویم با دوستان و شریکانت جر و بحث نکن. آنان دشمن تو
هستند. با آنها نرمی کن. آنان دشمن تو هستند.حیرت مرد افزون شده است: - چه کسی گفته است؟ - پیرزن که گویا دریافته باید به نوعی سخنانش را اصلاح کند، میگوید: - من میگویم. - کدام دوستانم را میگویی؟ همسفران حج را؟ - شریکانت در شهر و در خانه. مرد در مییابد که پیرزن از چیزهای شگفت انگیزی سخن میگوید. پرسش گذشتهاش را دوباره میپرسد: - چه نسبتی با رضا (ع) داری؟ - خدمتکار عسکری (ع) بودم. یعقوب در مییابد که به حقیقت نزدیک شده است. تصمیم میگیرد تا راجع به امام غایب بپرسد. پس با لحنی خواهشگر میگوید: - به خداوند قسمت میدهم، آیا امام غایب را با چشمانت دیدهای؟! پیرزن خاموش است. سپس میگوید: نه
برادر، توفیق زیارتش را نیافتهام؛ اما حسن بن علی بشارتم داده است که در
فرجام عمر، او را خواهم دید. او به من فرمود:«او را نیز خدمتکار باش.»
یعقوب به این باور رسید که گمشدهاش را یافته است. او در آستانهی دیدار
مردی است که بیش از بیست سال است که از نگاهها پنهان است. یعقوب با خویش
نامهی مهدی به قاسم بن علاء در آذربایجان را دارد. آن را به بانوی پیر
نشان میدهد و میگوید: - آیا این نامه را به کسی، که نامههای حضرت را
میشناسد، نشان میدهی؟ - آن را به من بده؛ من آن را میشناسم! یعقوب نامه را میدهد، بر این گمان است که پیرزن خواندن را نیکو میداند. بانو میگوید: - نمیتوانم اینجا آن را بخوانم. از پلهها بالا رفته، وارد اتاق میشود؛ پس از چند لحظه باز میگردد و میگوید: - صحیح است. نوشته را به یعقوب باز میگرداند و ادامه میدهد: - به تو میگوید: «هر گاه بر پیامبرت درود میفرستی، چه میگویی؟» -
میگویم: «خداوندگارا! بر محمد و خاندانش درود فرست؛ محمد و خاندانش را
خجسته گردان. برتر از آنچه که بر ابراهیم و خاندانش درود فرستادی و فرخنده
گرداندی و مهر ورزیدی؛ همانا تو پسندیدهی بزرگواری. [5] . - او میگوید: «هر گاه بر آنان درود میفرستی، همه را نام ببر و بر آنها درود فرست.» - این کار را نیز خواهم کرد. روز بعد، پیرزن از پلهها پایین میآید. دفترچهای در دست دارد. آن را به یعقوب میدهد و میگوید: -
تو را میگوید: «هر گاه بر پیامبر درود میفرستی، مانند این نوشته بر او و
جانشینانش درود فرست.» یعقوب دفترچه را میگیرد و آن را ورق میزند.
هنگامی که به فرازهایی میرسد که ستم، فساد و انحراف را محکوم میکند، درنگ
میکند: - خداوندگارا! بر ولی خود درود فرست. آن که سنت تو را زنده
میکند؛ فرمانت را برپای میدارد؛ [مردمان را] به سوی تو میخواند و راهنما
و پیشوای تو بر مردمان، جانشینت در زمین و گواه تو بر بندگانت میباشد. پروردگارا! یاری او را ارج بنه و بر عمرش بیفزا و زمین را به وجود مستدامش بیارای. آفریدگارا!
او را از ستم حسودان در امان دار و از تبهکاری نیرنگ بازان پناه ده. تصمیم
ستمگران را [دربارهی او] بشکن و وی را از چنگ سرکشان رهایی بخش. خداوندا!
آن چه از آیینت آسیب پذیرفته، مرمت نما و آن چه از کتابت دیگرگون شده،
احیا کن و آن چه از فرمانت تغییر یافته، آشکار کن؛ تا دینت با او باز گردد.
و با دستانش تازه [و] با طراوت شود. ناب پاک، بی تردید و بی بدگمانی در
آن، و نه باطلی و نه بدعتی در نزد آن. الهی! با نور او هر ظلمتی را
نورانی ساز و با بنیادش هر بدعتی را نابود کن؛ با ارجمندی او هر گمراهی را
ویران ساز و با او هر سرکشی را درهم شکن. پروردگارا! هر آن که را با او از
سر مخالفت بر میخیزد، خوار ساز؛ دشمنش را نابود کن و [مکر] کسی را که با
او حیله میورزد، چاره ساز؛ ریشه و بنیان کسی را که حقش را انکار میکند و
فرمانش را حقیر میشمارد و تلاش میکند تا نورش را خاموش کند و نامش را از
میان بردارد، [6] بر کن.بیش از بیست سال است که درد، دل یعقوب را میفشارد.
مهدی از چشم پنهان است و نه خانهای، نه وطنی و نه قراری! در سرزمین وسیع
خدا میگردد. سرش جایزه دارد. محکوم به اعدام است؛ زیرا او فریاد فرو
خفتهی عدالت در جهان سراسر ستم و کینه و ناکامی است. کدامین آدمی
رنجهای جهانیان را بر شانهی خود تاب میآورد؟! اینک یعقوب سخنان مهدی را
با خویش دارد، سخنان تهدیدگر ستم و فساد را، او با خود مدرک بزرگی بر وجود
«انسان» دارد؛ انسانی که پیامبران در بستر تاریخ، رستخیز او را مژده
دادهاند. شب هنگام است؛ یعقوب مصمم است تا به تعقیب گامهای مردی بپردازد
که سالهاست جان و دلش، رؤیای دیدار او را دارد. هنگامی که شب، آخرین
نفسهایش را میکشد، مرد با چراغ از فراز پلهها فرود میآید تا برود.
یعقوب از پی او روان میشود. مرد به سوی مسجد الحرام میرود. پس از چند
روز، مردانی از کشورهای مختلف به دارالرضا میآیند؛ نوشتههایی میدهند یا
میگیرند. این روزها باران بسیار میبارد. یعقوب با دوستانش از راه عراق،
عازم بازگشت به ایران هستند. یعقوب عزم آن دارد تا چند هفتهای در بغداد
بماند.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 272. (2) همان جا. (3) الغیبة، نام کامل او، یعقوب بن یوسف ضراب غسانی است. (4) تاریخ طبری، «حوادث سال 281». (5)
اقول: «اللهم صل علی محمد و آل محمد، و بارک علی محمد و آل محمد، کأفضل ما
صلیت و بارکت و ترحمت علی ابراهیم و آل ابراهیم؛ انک حمید مجید.». [6] اللهم صل علی ولیک، المحیی سنتک، القائم بامرک الداعی الیک و الدلیل علیک و حجتک علی خلقک و خلیفتک فی ارضک و شاهدک علی عبادک. اللهم اعز نصره و مد فی عمره و زین الارض بطول بقائه. اللهم اکفه بغی الحاسدین و اعذه من شر الکائدین و ادحر عنه ارادة الظالمین و خلصه من ایدی الجبارین. اللهم
جد به ما محی من دینک و احیی به ما بدل من کتابک و اظهر به ما غیر من
حکمک، حتی یعود دینک به و علی یدیه غضا جدیدا خالصا مخلصا لا شک فیه و لا
شبهة معه و لا باطل عنده و لا بدعة لدیه. اللهم نور بنوره کل ظلمة و هد برکنه کل بدعة و اهدم بعزته کل ضلالة و اقصم به کل جبار. اللهم
اذل کل من ناواه و اهلک کل من عاداه و امکر بمن کاده، و استأصل من جحد
حقه، و استهان بأمره و سعی فی اطفاء نوره و اراد اخماد ذکره. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 525