نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 401
خورشید در سیه چال
شب هنگام به خانهی امام یورش میبرند. او و برادرش جعفر را دستگیر
میکنند و به زندان ویژهی علویان میافکنند. زندانیان، گرد هم نشسته، از
هر دری سخن میگویند. صدای باز شدن قفلها به گوش میرسد. زندانیان گوش
میسپارند. اباهاشم که به خاطر بیماری بر روی زیرانداز کوچک پنبهای آرمیده
است، میگوید: - ببینید چه خبر است. یکی از زندانیان بر میخیزد.
در باز میشود و زندانبان دو مرد را به درون زندان میاندازد. در، پشت
سرشان بسته میشود. یکی از آنها بوی شراب میدهد. زندانی، جویای نام تازه
واردان میشود: - کیستید؟ حسن (ع) پاسخ میدهد: - از علویان هستیم. ما را نیز دستگیر کردهاند. زندانی، از مرد دیگر نیز همین را میپرسد. جعفر، نگاه ناهشیارش را خیره میکند. امام با ادب پاسخ میدهد: -
من حسن بن علی هستم و او جعفر بن علی است. مرد، شتابان به سوی اباهاشم
میرود و او را آگاه میکند. اباهاشم، بی درنگ برمیخیزد و به استقبال
ابامحمد رفته و او را در آغوش میکشد و پیشانیاش را میبوسد. زیرانداز
کتان خود را برای او میگستراند. جعفر، نزدیک برادر نشسته است. چشمهایش
میدرخشد؛ به نظر میرسد مست است؛ زیرا کنیزش را با صدای بلند میخواند:
«شطنا!» اندوه بر سیمای برادرش مینشیند. جعفر را از این کار باز میدارد: «ساکت باش.» خواب پلکهای جعفر را فرو میآورد. همان طور، نشسته میخوابد. [1] . اباهاشم
هفت سال است که در زندان به سر میبرد؛ یعنی از سال دویست و پنجاه و دو،
وقتی که به دستور شخص معتز، دستگیر شد و به حبس افتاد. اگر چه در زندان
است، اینک از دیدار امام شادمان گشته. حضرت به زندانیان مینگرد. در
مییابد جاسوسی که وانمود میکند علوی است، میان آنهاست. اباهاشم جعفری،
حسن بن محمد عقیقی، محمد بن ابراهیم عمری از زندانیان هستند. امام بدینسان
به آنان هشدار میدهد: - اگر نبود کسی که میان شماست، اما از شما
نیست، به شما میگفتم چه زمانی آزاد میشوید. این سخن را میگوید و به
مردی، که خود را به خواب زده، اشاره میکند؛ بیگانهای که گوشش برای شنیدن
سخنان و جمع آوری گزارش، تیز است: - این بیگانه از شما نیست. از وی
دوری کنید. در لباسش نوشتهای پنهان کرده تا آنچه را که میگویید، به دولت
گزارش دهد. خون به چهرهی یکی از زندانیان میدود. گریبان مرد خفته را
میگیرد. به تفتیش او میپردازد. گزارشی مهم مییابد که در آن زندانیان را
به حفر نقبی برای فرار و دیگر اتهامها متهم کرده است. [2] . حضور امام،
گرما بخش محفل تمام زندانیان، جز جعفر، شده است. رفتار جعفر چنان شرم آور
است که هرگز مناسب مقام انسانی که در خاندانی پاک پرورش یافته باشد، نیست.
به راستی که رفتار او زننده و سرزنش زاست. پدرش امام و برادرش، امام؛ اما
خود در رفتار، پسر نوح! در روزگاری چنین تلخ و جانگزا، که امواج متلاطم
زندگی، همه زیباییها را غرقه ساخته است، جعفر دور از کشتی نجات، به سوی
کوه سراب حیران است؛ تا از خطر امواج کوهوار در امان ماند! مادر امام حسن
عسکری (ع) که در مدینه به سر میبرد، هر روز به کوه خارج از شهر میرود تا
از کاروانیانی که از عراق میآیند، اخبار عراقیان را جویا شود. در آغاز ماه
صفر، خبر دستگیری فرزندش به او میرسد. [3] بی درنگ به خانهاش باز
میگردد. و نوهاش را در آغوش میکشد؛ نوهای که خاطرهی فرزند و
بازماندهی امید آرزومندان است. هنگامی که زندانیان از آمدن خلیفه به دیدار
امام در زندان، آگاه شدند، هنگامهای در میگیرد. اندکی بعد معتمد میآید و
با لحنی خواهشگرانه میگوید: - امت نیای بزرگوارت، رسول خدا، را دریاب،
پیش از آن که نابود شوند! چه روی داده که خلیفه، یاری طلبانه، در زندان به
حضور امام رسیده است؟! خشکسالی بیداد میکند. امان مردمان تنگدست بریده شده
است. سه روز است که خلیفه برای برپایی نماز باران به بیابان میرود؛ اما
آسمان را عنایتی نیست. آشوب از آن زمان در گرفت که راهبی ترسا، با عدهای
از ترسایان، برای دعا به بیابان میآید. هر گاه راهب دست به سوی آسمان
میگشاید؛ ابرها گرد هم میآیند و باران میبارد. مسلمانان شیفته راهب
شدهاند. برخی اسلام را به دیده تردید مینگرند. مسلمان سست باوری، مسیحی
شده است. خلیفه احساس خطر میکند. جایگاه او به عنوان خلیفه دولت بزرگ
اسلامی در مسیر تندباد، قرار گرفته است. برای طلب یاری، نزد امام شتافته
است. آن که «علم کتاب» نزد اوست، با اعتمادی که شایسته یک دین باور بزرگ
است، میگوید: - به خواست آفریدگار، فردا تردید را از میان بر میدارم.
خلیفه فرمان رهایی او را، برای فردا، میدهد. امام میفرماید: - یارانم نیز
آزاد میشوند؟ معتمد رو به سوی مسؤول زندان میکند و میگوید: - یارانش را
نیز آزاد کنید. سپیده روز دیگر، مردم، باز برای نماز باران، راهی بیابان
میشوند. راهب نیز میآید. آسمان آبی و صاف است؛ کوچکترین ابری به چشم
نمیآید. تا راهب دست به سوی آسمان میگشاید، ابرها گرد هم میآیند. حضرت،
راز را دریافته است: - دستش را بگیرید! دست بستهاش را میگشایند.
قطعهی کوچک استخوان یک انسان را در دستش نهفته داشته است. خلیفه متحیر
میشود. امام به راهب میفرماید: - اینک باران بخواه. راهب، دست به آسمان میگشاید؛ ابرها میگریزند. خلیفه میپرسد: - این چیست ای ابامحمد! آن که با آسمان پیوند دارد، پاسخ میدهد: -
این استخوان پیامبری است که راهب از گورستانی به دست آورده است. اگر
استخوان پیامبری زیر آسمان قرار گیرد، باران خواهد بارید. خلیفه، استخوان
را در هوای آزاد قرار میدهد. بار دیگر ابرها، از دور دست گرد هم میآیند.
حضرت از خلیفه میخواهد تا دستور دهد که استخوان پیامبر را با احترام دفن
کنند. ابرهای فتنهای که آسمان آبی ایمان را پوشانده بودند، متلاشی
شدهاند. [4] . خلیفه میداند که مردم کرامت عسکری (ع) را دیدهاند. پس
احساس خطر میکند. فرمان میدهد تا امام را بار دیگر به زندان بیفکنند.
مدتی بعد، معتمد، علی بن جرین (مدیر زندان) را میخواهد و از رفتار حضرت در
زندان میپرسد: - پسر جرین! او را چگونه یافتهای؟ - سرورم! چه بگویم از مردی که روزها روزه دارد و شبها پس از خوراکی اندک، به نماز طولانی بر میخیزد. - برادرش جعفر چه؟ او چگونه است؟ - او تنها در نسب برادر وی است. جعفر، میگساری عربدهکش است که همه او را میشناسند. خلیفه
خیال داشت تا بگوید: «میدانی او جاسوسی برادرش را میکند؟» اما تصمیمی
دیگر میگیرد. حضرت را آزاد میکند و جعفر را در بند نگه میدارد؛ تا مردم
بگویند که حسن (ع) را با خلیفه، سر و سری است. پس به مدیر زندان فرمان
میدهد: - سلامم را به او برسان و به او بگو آزاد است تا به خانهاش باز
گردد. پسر جرین به سوی زندان میرود، در حالی که با خویش، فرمان آزادی
عسکری را دارد. چون به در زندان میرسد، الاغی زین شده مهیا میبیند. درها
را به رویش میگشایند. به جایگاه امام که میرسد، او را در لباس، آماده
میبیند. شگفت انگیز است! چه کسی مژدهی رهاییاش را به وی اطلاع داده
است؟! حضرت بر میخیزد و با احترامی که در خور پیامبران است، به قرائت
نامهی خلیفه گوش میسپارد. سپس به سوی الاغ زین شده میرود و سوار میشود؛
اما همچنان ایستاده است. مدیر زندان با لحنی آکنده از شگفتی میپرسد: -
سرورم! چرا ایستادهای؟ حضرت با اطمینان کامل پاسخ میدهد: - تا جعفر نیز
آزاد شود! پسر جرین، عذر آورده، میگوید: - این فرمان، تنها، خط آزادی
شماست، نه دیگری. امام با قاطعیت میگوید: - باز گرد و خلیفه را بگو:
«من و برادرم، با هم از خانه بیرون آمدیم؛ اگر تنها و بدون او به خانه باز
گردم، پی آمد آن بر تو پوشیده نیست.» پسر جرین، بیدرنگ نزد خلیفه
میشتابد و او را از ماوقع آگاه میکند. خلیفه موافقت میکند. ابنجرین با
سرعت به خدمت امام، باز میگردد و میگوید: - خلیفه فرمود: «جعفر را به
شفاعت تو آزاد کردم؛ زیرا او، نه تنها به خویش - که با سخن چینی و گفتن
لاطائلات - به تو نیز ستم روا میدارد. حضرت به همراه برادرش به خانه باز
میگردد؛ برادر حرمت شکنی که بهای آزادیاش را، حتی با کلمهی سپاس و
تشکری، نپرداخت.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) کشف الغمه، اربلی، ج 3، ص 222؛ مناقب، شهر آشوب، ج 4، ص 437؛ اعلام الوری، ص 378. (2) همان. (3) اثبات الوصیة، ص 266. (4) جوهرة الکلام، ص 154؛ اخبار الدول، ص 117. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 401