responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 236

تعیین و خریداری همسر در بغداد

یکی از اصحاب و همسایگان امام هادی علیه‌السلام به نام بشر بن سلیمان حکایت نماید:
روزی حضرت ابوالحسن، امام هادی علیه‌السلام مرا به حضور طلبید، همین که نزد آن حضرت وارد شدم، فرمود: تو از خانواده‌ی انصار و از دوستان و علاقه‌مندان ما هستی، شما مورد اطمینان و وثوق ما بوده‌اید، چنانچه ممکن باشد، امروز مأموریتی محرمانه برای ما انجام بده و در آن فضیلتی را برای خود کسب نما. سپس نامه‌ای به زبان رومی مرقوم نمود و با کیسه‌ای که در آن مقدار دویست و بیست دینار بود، تحویل من داد و سپس اظهار داشت: به سمت بغداد حرکت کن، چون وارد بغداد شدی کنار لنگرگاه رود دجله می‌روی؛ در آنجا کنیزفروشان، کنیزان خود را عرضه کرده‌اند و مأمورین حکومتی و نیز عده‌ای از اشراف زادگان مشغول انتخاب و خرید کنیزان دلخواه خود هستند. تو نزدیک نمی‌روی، بلکه از دور شاهد جریان باش تا آن که شخصی به نام عمر بن زید نخاس، کنیزی را با این خصوصیات که دو پیراهن ابریشمین پوشیده برای فروش عرضه می‌کند. ولی کنیز امتناع می‌ورزد و قبول نمی‌کند و هیچ کدام از خریداران را نمی‌پسندد؛ در همین موقع صدائی را به زبان رومی می‌شنوی که می‌گوید: به من بی‌حرمتی شد و آبرویم رفت.
و خریداران با شنیدن این سخن، سعی می‌کنند که او را به هر قیمتی که شده خریداری کنند؛ ولی او نمی‌پذیرد. فروشنده به کنیز گوید: چاره‌ای جز فروش تو ندارم. کنیز جواب دهد: صبر کن، شخص مورد علاقه‌ام خواهد آمد. پس تو در همین لحظه نزد فروشنده می‌روی و می‌گوئی نامه‌ای برایت آورده‌ام و من وکیل صاحب نامه هستم، اگر مایل باشید من کنیز را برای صاحب نامه خریداری می‌کنم. بشر بن سلیمان گوید: تمام آنچه را مولایم فرمود، انجام دادم و چون کنیز چشمش به نامه افتاد، گفت: مرا به صاحب همین نامه بفروش که من پذیرای او هستم و اگر چنین نکنی من خودکشی می‌نمایم. بعد از آن، کنیز را به همان مقدار پولی که حضرت داده بود خریدم و کنیز بسیار خوشحال و مسرور گشت و آن نامه را گرفت و مرتب می‌بوسید و بر چشم و صورت خود می‌نهاد. گفتم: ای کنیز! نامه‌ای که صاحب آن را نمی‌شناسی، چگونه برایش این همه احترام می‌گذاری؟! گفت: تو نسبت به اولیاء خدا و فرزندان پیغمبران (صلوات الله علیهم) معرفت و شناخت کافی نداری، پس خوب گوش کن، تا تو را آگاه سازم.
و سپس افزود: من ملیکه، دختر یشوعا - پسر قیصر روم - هستم و جد مادریم، شمعون وصی و جانشین حضرت عیسی مسیح علیه‌السلام می‌باشد. جد من - قیصر - خواست تا مرا با پسر برادرش تزویج نماید که موانعی غیر طبیعی مانع آن شد و مجلس عقد و نیز مراسم جشن متلاشی گردید. در آن شب، حضرت عیسی و شمعون علیهماالسلام را در خواب دیدم که در قصر جدم - حضور دارند و حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و نیز دامادش علی بن ابی طالب و تعدادی از فرزندانش علیهم‌السلام وارد قصر شدند و با عیسی و شمعون مصافحه و معانقه کردند. سپس حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم اظهار داشت:
ما آمده‌ایم تا ملیکه - نوه‌ی شمعون - را برای فرزندم ابومحمد - امام حسن عسکری علیه‌السلام - خواستگاری نمائیم. حضرت عیسی به شمعون فرمود: شرافت و فضیلت، به تو روی آورده است؛ شمعون نیز پذیرفت و در همان مجلس خطبه‌ی عقد مرا جاری کردند.
از آن لحظه به بعد،من نسبت به ابومحمد - امام حسن عسکری علیه‌السلام - عشق و علاقه‌ی شدیدی در درون خود احساس کردم و این راز را مخفی نگه داشتم. و هر روز و هر لحظه محبت و علاقه‌ام شدت می‌گرفت تا جائی که سخت مریض شدم و تمام پزشکان را برای معالجه و درمانم آوردند؛ ولی از درمان ناراحتی من ناتوان گشتند. پس از گذشت چند شب، حضرت فاطمه‌ی زهراء سلام الله علیها را در خواب دیدم که به همراه حضرت مریم سلام الله علیها به دیدار من آمده‌اند.
من به حضرت زهراء سلام الله علیها عرضه داشتم: چرا فرزندت ابومحمد با من قطع رابطه کرده است؛ و او را نمی‌بینم؟ حضرت زهراء سلام الله علیها فرمود: تا هنگامی که مشرک و بر دین نصاری باشی،او نزد تو نخواهد آمد. و سپس حضرت زهرا سلام الله علیه شهادتین را بر من تلقین نمودند و من گفتم: «أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمداً رسول الله» و با اقرار و اعتقاد بر این کلمات، مسلمان شدم. شب بعد که بسیار شیفته‌ی دیدار حضرت ابومحمد علیه‌السلام بودم، او را در خواب دیدم و گفتم: بر من جفا نمودی، که مرا در آتش محبت و عشق خودت رها کرده ای؟ فرمود: چون مسلمان شدی، هر شب به دیدار تو خواهم آمد تا خداوند وسیله‌ی زناشوئی ما را فراهم نماید. و مدتی بعد از آن، لشکر اسلام بر ما هجوم آورد و با پیروزی آن‌ها ما اسیر شدیم، که امروز وضعیت مرا این چنین مشاهده می‌کنی؛ و تا به حال هر که نام مرا جویا شده، گفته‌ام من نرجس هستم. بشر بن سلیمان در پایان افزود: وقتی آن بانو را نزد حضرت ابوالحسن، امام هادی علیه‌السلام آوردم، خواهرش حکیمه را خواست و به او فرمود: این همان زنی است که قبلاً اوصاف او را گفته بودم، پس آن دو - حکیمه و نرجس - همدیگر را در آغوش گرفته و یکدیگر را بوسیدند. سپس امام هادی علیه‌السلام خواهرش حکیمه را مخاطب قرار داد و فرمود: ای حکیمه! ملیکه را همراه خود ببر و احکام دین اسلام را به او بیاموز تا فراگیرد [1] .

[~hr~]پی نوشت ها:
(1) غیبة شیخ طوسی: ص 124 - 128، اثبات الهداة: ج 3، ص 363، ح 17، داستان بسیار طولانی است، تلخیص گردید.
منبع: چهل داستان و چهل حدیث از امام علی هادی؛ عبدالله صالحی؛ مهدی یار.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 236
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست