نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 155
باران و کویر
بازجویی و بازپرسی از حلاج، با حضور دانشمندان اسلامی و قاضیان خبره،
چندین جلسه به طول میانجامد و دلیل کافی بر محکومیت وی ارائه نمیشود. در
این چند هفته، نخست وزیر با انگیزهای نامعلوم برای یافتن مدرکی نیرومند در
تلاش بود تا حلاج به اعدام محکوم شود. سرانجام او به نوشتهای به خط حلاج
دست مییابد. محاکمهای دیگر با حضور دانشمندان و قاضیان برپا میشود.
نوشته را برگرفته و خطاب به حلاج میگوید: - این نوشتهی توست؟ حلاج به نخست وزیر و سپس آن مکتوب مینگرد و میگوید: - آری، نوشته من است. وزیر، فرازی از آن را میخواند: کسی
که نمیتواند حج به جای آورد، اگر در خانهاش جایی پاکیزه و مناسب را
انتخاب کند که انسانی وارد آن نشود و ایام حج بر گرد آن طواف کند و آن چه
که حاجیان به جای میآورند، به جای آورد و سپس سی یتیم را جمع آورد و در آن
خانه از بهترین غذاها به آنها بخوراند و آنان را بپوشاند و به هر کدام هفت
درهم بدهد، بدیهی است که او نیز مانند کسی است که [در حجاز] حج گزارده
است! قاضی، اباعمر به حلاج خیره میماند: - این [فتوا] را از کجا آوردهای؟! - در کتاب الاخلاص حسن بصری یافتهام. قاضی به انکار، صدایش را بلند میکند: - دروغ میگویی ای مهدورالدم! در مکه نوشته بصری را شنیدم و این مطلب در آن نبود. نخست وزیر فرصت را غنیمت میشمارد و به قاضی میگوید: - با خط و قلم خود بنویس که او مهدورالدم است! قاضی
دو دل میشود. پافشاری حامد روزها ادامه مییابد و سرانجام محمد بن یوسف
بن یعقوب، طی نامهای به نخست وزیر، فرمان به الحاد و روا بودن کشتن حلاج
میدهد. دوشنبه، ششم ذی قعدهی سیصد و نه، نخست وزیر، فرجامین جلسهی
محاکمهی حلاج را تشکیل میدهد. حامد حکم قاضی را میخواند. حلاج در
مییابد که بر آستانهی گور خویش ایستاده است. بانگ بر میدارد: -
چگونه خونم را حلال میشمارید، در حالی که کیش من اسلام، مذهبم سنت و کتابم
نزد رونویسان است. [1] خدا را! خدا را! در کشتنم [به اشتباه میروید].
نخست وزیر از دانشمندان میخواهد تا حکم اعدام او را امضا کنند. در کتاب
گزارش روزانه به ثبت میرسد. حلاج همچنان فریاد میکشد: - مذهبم سنت، و
گواهیام به برتری خلفای راشدین و ده نفری است که بهشتی بودن آنان مژده
داده شده است. [2] . اما کسی به او اعتنایی نمیکند. گزارش را تکمیل
میکنند و نزد خلیفه میبرند. مجلسیان پراکنده میشوند و حلاج را به زندان
باز میگردانند. ساعتی بعد پاسخ خلیفه میآید: - اگر قاضیان کشور به کشتن
این مرد فتوا دادهاند، پس باید آن را به رییس گزمگان تسلیم کرد. پیش از
کشتن باید هزار ضربه شلاق بر او بزنند؛ اگر جان نسپرد، هزار ضربهی دیگر بر
وی زنند و سرانجام سرش را جدا کنند. نیمه شب است و حامد حلاج را به گزمهی
آهندلی به نام نازک تحویل میدهد؛ تا حکم اعدام اجرا شود. نخست وزیر به
نازک میگوید: - اگر با شلاق جان نسپرد، دستانش و سپس پاهایش، و آنگاه سرش
را از بدن جدا کن و پیکرش را بسوزان. او شعبده بازی خطرناک است. اعتنایی به
سخنانش نکن؛ حتی اگر به تو بگوید: «من برایت دجله را از زر و فرات را از
سیم لبریز میکنم.» از او نپذیر و دست از شکنجهاش مکش! صبح سهشنبه هفتم
ذیقعده، حلاج را برای اجرای حکم، به «دروازه طاق» میآورند. حلاج گردن
فرازانه پا در زنجیر ره میسپارد. جمعیت بسیاری گرد آمدهاند. جلاد اجرای
حکم را آغاز میکند. پشت حلاج از شلاق آماس کرده است؛ اما مویه نمیکند؛
بلکه پس از ششصد ضربه شلاق به جلاد میگوید: - بگذار به تو پندی بدهم که با
فتح قسطنطنیه برابری میکند! جلاد به یاد سخن نخست وزیر میافتد و
میگوید: - حامد به من گفته است که تو چنین، بلکه برتر از آن خواهی
گفت. من ناگزیر به شلاق زدن هستم. هزار ضربه به پایان رسیده است. دستان و
سپس پاها بریده میشوند. مردمان میشنوند که حلاج شعری را زمزمه میکند، که
از درون او حکایت میکند: همهی سرزمینها را برای آرمیدن زیر پا گذاشتم؛
اما زمینی نیافتم. از آزهایم پیروی کردم، مرا به بردگی کشید. اگر قانع
بودم، آزاده بودم. [3] . سر از پیکرش جدا و به پل آویخته میشود. پیکرش را
میسوزانند و خاکسترش را به دجله میریزند. خواهر حلاج، سر برهنه به سوی
چوبهیدار میشتابد. به او میگویند: چهرهات را از مردان بپوشان! و او
فریاد میزند: - من جز نیمه مردی بر چوبهی دار، مردی نمیبینم! زندگانی حلاج به پایان میرسد، اما یاد و خاطرهاش در دلهای پیروانش همچنان باقی است: - آب دجله به برکت خاکستر حلاج امسال بالا آمده است! -
پس از چهل روز بر میگردد! - حلاج را نکشتهاند. خداوند دشمنش را مانند او
نمایاند و او را به جای حلاج کشتند! هنوز آشوب حلاج به پایان نرسیده است
که فتنهای دیگر رخ میدهد. این بار محمد بن علی شلمغانی نقش آفرین است.
جریان بدین قرار است: محمد در دهکدهی شلمغان، در حومه شهر عراقی واسط
چشم به جهان گشوده است. او از حدیث گران است و دارای کتابهایی در این
زمینه میباشد. ستارهی اقبالش آن گاه درخشیدن گرفت که حسین بن روح او را
امین و مورد اعتماد خود شمرد. محمد از این ستایش برای پراکندن باورهای
انحرافیاش استفاده کرد. آن چه او را یاری کرد، شرایط سیاسی ضد حسین بن روح
است که باعث شده است تا سفیر پنهان شود. این روزها بغداد جولانگاه
دسیسههاست. با پنهان شدن کارگزار حضرت، شلمغانی در محافل شیعه اعلام
میکند که او نمایندهی مهدی است. حسین با آگاهی از این موضوع، دیگران را
از شلمغانی بر حذر میدارد؛ غافل که او توانسته است بسیاری را به خود جلب
کند و در این راه از وزارت علی بن فرات سوم نیز بهره بگیرد. ابنفرات سر
سپردهی فرقهی نصیریه، [4] است [5] و پسرش از آهندلان و خونریزان به شمار
میآید. در این هنگام، حسین بن روح دستگیر و به زندان افکنده شده است.
شیعیان ناامید شده و شلمغانی به دستاویز دوستیاش با محسن (پسر گستاخ وزیر)
فعالیت خود را گسترش میدهد. دوران وزارت ابنفرات، از بدترین دورههای
وزارت در خلافت مقتدر به شمار میآید. [6] . شلمغانی اعلام کرده که لاهوت
در او حلول کرده است. اباعلی بن همام، یکی از رهبران شیعه، برخی از افکار
خطرناک شلمغانی را در زندان به سفیر اطلاع میدهد. حسین بن روح نفرین و
بیزاری خود را از شلمغانی اعلام میکند؛ اما شلمغانی با رندی لعن حسین را
توجیه و بر ضد او به کار میگیرد! [7] . در واپسین روزهای سال سیصد و
دوازده، نامهای مهم از امام مهدی (عج) به حسین بن روح، میرسد. او نامه را
به اباعلی بن همام میدهد و میخواهد تا به همهی شیعیان ابلاغ کند. متن
آن نامه چنین است: خدای، عمرت را بلند گرداند؛ نیکی را به تو بشناساند و
فرجام کارت را نیکو گرداند. به کسی از برادرانمان، که به دینداری و [پاکی]
نیتش اطمینان داری، بگوی: «محمد بن علی (شهره به شلمغانی) - که خداوند
کیفرش را شتاب دهد و مهلتش ندهد - از اسلام روی گردانده و [از آن] جدا شده و
ملحد گردیده است و چیزی را ادعا کرده که با آن به خداوند بلند پایه کافر
گردیده و تهمت زده و گناه بزرگی مرتکب شده است. ... و ما نزد خداوند
والا و پیامبر و خاندانش - که درود و آمرزش و برکاتش بر آنان باد - از
شلمغانی بیزاری میجوییم و نفرینش میکنیم. پیوسته و مدام، نفرین آشکار و
پنهان ما و لعنهای پروردگار بر او باد. [همچنین] کسانی را که سخن ما به
ایشان برسد، اما باز از وی طرفداری کنند، آگاه کن. خدایت [در دین] استوار
دارد، همانا ما از او بیزاریم؛ همچنان که پیش از این از شریعی، نمیری،
هلالی، بلالی و مانند آنان بیزار بودهایم. و شیوهی آفریدگار - که ستایشش
بزرگ باد - پیش از این و بعد از این، نزد ما زیباست و به آن اعتماد داریم و
از وی یاری میجوییم؛ او در هر کاری ما را کفایت میکند. [او] بهترین
کارگزار است. [8] . حادثهای رخ میدهد و حسین بن روح از زندان آزاد میشود
و شلمغانی میگریزد. آفتها به کشتزاران حملهور شدهاند. مردی ایرانی در
کاخ ثریای خلیفه دستگیر میشود. او لباس گران قیمتی روی تن پوش پشمینهاش
پوشیده است و با خود کبریت، دوات، چند قلم، کارد، کاغذ و طنابی بلند دارد.
تحقیقها نشانگر آنند که چه بسا او با صنعتگران وارد کاخ شده و سپس در باغ
پنهان شده است. تشنه میشود و برای خوردن آب بیرون میآید و دستگیر میشود.
مرد را دست بسته نزد نخست وزیر میآورند. ابنفرات از او میپرسد کیست و
در کاخ چه میکند؟ مرد به سکوت پناه میبرد. سپس میگوید: او جز برابر صاحب
خانه (خلیفه) لب نگشاید. مرد را کتک میزنند و فریاد میزند: - بسم
الله؛ پرس و جو را با زشتی آغاز کردید. و به فارسی میگوید: «ندانم!» این
واژه را بارها بازگو میکند. نخست وزیر دستور آتش زدنش را میدهد و نزد
خلیفه میرود و میگوید: «نصر (وزیر دربار) پشت قضیه است و قصد ترور خلیفه
را داشته است.» نصر از این سخن تکان میخورد و خشمگینانه میگوید: - چرا
امیرمؤمنان را بکشم؟ اوست که مرا از فرش به عرش رسانده است. کسی دست به
ترور او میزند که اموالش مصادره شده و سالها در زندان به سر برده است.
پژواک سخنان نصر، از دیوارهای کاخ میگذرد و ضمن شایعات باعث نفرت عمومی از
نخست وزیر و پسر بدنامش، که هماره اموال را مصادره و مردم را به بدترین
شیوه شکنجه میدهند، میشود. ابنفرات در نامهای خطاب به خلیفه، ضمن اظهار
بی گناهی، مینویسد: «من بهای وفاداریام را به خلیفه میپردازم.» خلیفه
در پاسخی، او را مطمئن میکند که شایعات را نمیپذیرد. ابنفرات برای تثبیت
موقعیت خود و پسرش، به دیدن خلیفه میرود. خلیفه از آنان استقبال میکند.
نصر مانع خروج آنان میشود و دستگیرشان میکند؛ اما خلیفه، فرمان آزادی
آنها را صادر میکند. پسر تصمیم میگیرد پنهان شود، اما پدر به سوی کاخ
میرود و تا شب به کار میپردازد. هزاران دلپریشی، خاطر پراکندهاش را
نگرانتر میکنند. به یاد چند هفتهی پیش میافتد که روزی با گروهی از جایی
میگذشت. زنی او را صدا زد: - تو را قسم به خدا یک کلمه از حرفهایم را بشنو! هنگامی که او ایستاد، زن گفت: -
چند بار به خاطر ستمی که بر من رفت، به تو نامه نوشتم، پاسخم را ندادی؛
دیگر کاری به کارت ندارم، به خداوند نامه نوشتم و شکایت تو را کردم. وجدان
بی جان ابنفرات از شکوه به پروردگار نلرزید. زن یکی از قربانیان دوران
سیاه وزارت او بود. اینک دریافته است که دعای زن، پاسخ مثبت یافته است. به
زیر دستانش میگوید: - فکر میکنم جواب نامهی آن زن داده شد! [9] .
صبح میشود. نازک، فرمانده گزمگان را میطلبد و با گروهی از نیروها،
ابنفرات را از اندرونی بیرون میکشند. با سر و پایی برهنه. او را کشان
کشان تا ساحل دجله میبرند. پسر فرات در آن جا مونس را میبیند؛ با دیدن
این فرمانبر، در مییابد که به پایان عمرش رسیده است. زبان به التماس و
التجا میگشاید. فرمانده با خشم میگوید: - اینک مرا استاد مینامی؛ اما
دیروز «خائن تلاشگر در تباهی دولت» مینامیدی! مرا و سربازانم را زیر باران
از بغداد بیرون راندی و مهلت ندادی. آفتاب به میانه سقف آسمان نرسیده است.
تمام دوستان نخست وزیر و همهی پسرانش به جز محسن، که در منزل مادر همسرش
پنهان شده، دستگیر میشوند. محسن لباس زنانه میپوشد و روزها به قبرستان
میرود و شبها باز میگردد.
[~hr~]پی نوشت ها: (1)
رونویسان: استنساخ گران، کسانی بودند که کتاب را به خط خوش خود در
نسخههای متعدد کتابت میکردند. رونویسان در آن روزگار بازار بزرگی در
بغداد داشتند. [2] اهل سنت روایتی را از رسول خدا (ص) نقل کردهاند که
براساس آن، ده نفر را پیامبر نام برده که از بهشتیان هستند: طلحه، زبیر،
عمر، ابابکر و... از جمله آن ده تن هستند. این حدیث ساختگی، رفتار غیر
اسلامی افراد نامبرده را توجیه میکند. حلاج اشاره به پذیرفتن این حدیث
دارد. (مترجم). [3] وفیات الاعیان، ج 1، ص 405؛ روضات الجنات، ج 3، ص 148 و 149. [4]
درباره نصیریه سخنان ضد و نقیضی گفته شده است. گروهی میگویند: «آنها
منشعب از اسماعیلیه بودند و ائمه را برتر از حد خودشان میدانند.» بعضی
آنان را از فرقه زیدیه شمردهاند. تعدادی آنها را مانند علی اللهی
میانگارند. بعضی نوشتهاند نصیریه تابع «محمد بن نصیر نمیری»اند و او امام
هادی (ع) را خدا و خود را فرستاده او اعلام کرد. بعضی گویند نام فرقهای
است که به نبوت محمد بن نصیر معتقد هستند و... (مترجم)؛ نک: فرهنگ معین، ج
6، ص 2127 و 2128. [5] الکامل، ج 8، ص 294. [6] همان جا. [7] همان، ص 292. [8] الاحتجاج، طبرسی، ج 2، ص 474. [9] الکامل، ج 8، ص 155. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 155