نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 153
بادهای سرد شمالی
پنج ماه است که خلیفه در این کاخ به سر میبرد. ناآرامی بر سرتاسر
قصر سایه افکنده است. گناهی بزرگ بر روح منتصر سنگینی میکند. دیدارهای
ترکان، رنگ نیرنگ دارد؛ جابهجا نیرنگ و دسیسه بر ضد خلیفهای که هر لحظه
ممکن است بر آنان هجوم برد. هر کس وصیف و بغاشرابی را ببیند، درمییابد
که آنها با پنجههای ظلم بر سرزمینها حکمرانی میکنند. همچنین در مییابد
که دیدارهای پی در پی آن دو با یکدیگر، نمایانگر هراس از خلیفهای است که
نمیتوانند بر وی چیره شوند. آنچه بر بیمشان میافزاید، آن است که
نمیتوانند کمر به قتل وی بندند. زیرا خلیفه، جوانی با ابهت، دلیر و باهوش
[1] است؛ بنابراین در جست و جوی راهی دیگر بر میآیند. [2] . ایوانی که
خلیفه در آن جلوس میکند، بی اثاث است. خلیفهی غمگین روزها بر اسب خویش
مینشیند و به سوی هدفی نامشخص میگریزد. بغا و وصیف در ایوانها قدم
میزنند؛ با کاتبی روبهرو میشوند که در بخش دبیری سپاه «شاکریه» [3] کار
میکند و فارسی را به خوبی میداند. کاتب از وصیف میپرسد: - آیا مسؤول فرشها، جز این قالیچه، مفرشی ندارد که زیر پای امیرمؤمنان بیفکند؟ وصیف میپرسد: - برای چه؟ - زیرا در این قالیچه تصویر شیرویه نقش بسته است با قاتل پدرش، پرویز. دو فرمانده به یکدیگر مینگرند. بغا میگوید: - هم اینک باید سوزانده شود. بی
درنگ قالیچه جمع شده و پیش از بازگشت منتصر در حضور دو فرمانده آتش زده
میشود. آنها به شعلههایی مینگرند که از سوختن تارهای زربفت و پودهای
طلاکوب، شراره میجهانند. [4] . منتصر، خسته از سفر روزانه باز میگردد.
قالیچهی تازهی ایوان نظرش را به خود جلب میکند. مسؤول فرشها را طلب
کرده، میپرسد: - میخواهم همان قالیچه را بگسترانی. - دیگر آن را کجا بجویم؟ - مگر چه شده؟ - وصیف و بغا به من دستور دادند تا آن را آتش بزنم. منتصر
خاموش میماند و زخم خونریز درون خویش را پنهان میکند. در همین مدت
کوتاه، در طی پنج ماه گذشته، روشن شده است که اگر چه خلیفه در به دست گرفتن
قدرت، دلیرانه جنگیده است، به معنای واقعی کلمه، خلیفه، بغاشرابی است.
کارها طبق خواست رهبران ترک پیش میرود؛ رهبرانی که در تعقیب و ترور
دولتمردان خلیفهی سابق هستند. دولتمردان متواری شدهاند. حتی محبوبه، کنیز
زیبای متوکل، نیز از این هنگامه جان سالم به در نبرده است؛ او را برای
آوازه خوانی احضار کردند؛ به پایکوبی گردن ننهاد. ناگزیرش کردند؛ پس آوایی
غمگین سر داد و از شبی یاد کرد که در آن، سرورش را کشتند. وصیف دستور
بازداشت او را داد و از آن زمان تاکنون دیگر خبری از وی نیست.[5] . در چنین
شهری که مردمانش خدا را به فراموشی سپردهاند، امام هادی (ع) به دور دست
مینگرد و افق را خونین و ملتهب میبیند. میبیند ابرهایی تیره میآیند. به
زودی تاریکیها زمین را فرا میگیرند و کاروان بشر، راه را گم میکند. در
حالی که آوای خنیاگران بر بام و روزن کاخها جاری است، زمزمههای نیایش از
خانهای در محلهی «درب الحصا» اوج میگیرد؛ از سرایی که پانزده سال است
امام ساکن آن جاست. کافور (خادم حضرت) خسته باز میگردد. بادهای سرد شمالی
امشب بسیار میوزند؛ میآید و خویشتن را در بستر گرم میافکند. او در این
هنگام شب، باید سطل آبی از سرداب بیاورد تا سرورش برای نماز شب تجدید وضو
کند؛ اما گرمای بستر و اطمینان و آرامش خاطر از بزرگواری مولایش، موجب
میشود تا بار مسؤولیت خویش را به فراموشی بسپارد. هنوز چشمانش گرم
نشدهاند که صدای گامهایی را میشنود که به اتاقش نزدیک میشوند. امام با
آوایی نکوهشگر میپرسد: - عادتم را نمیدانی؟ نمیدانی جز با آب سرد وضو نمیگیرم؛ چرا آن را گرم کردهای؟ کافور هراسان پاسخ میدهد: - سرورم! من امشب اصلا آب نیاوردهام! امام از روزنی که گشوده است، به آسمان مینگرد و میگوید: -
سپاس از آن خداست؛ سوگند به خدا ما کاری را به خاطر مستحب بودن (واجب
نبودن) ترک نکردیم. سپاس برای خدایی است که ما را از پیروانش قرار داد و ما
را بر این پیروی یاری کرد. جان کافور از شکوه انسان پاک نهادی لبریز
شد که تنها خدا را میپرستد و آفریدگار نیز با الطاف خویش - چون آب گرمی که
به دست فرشتگان میفرستد - او را گرامی میدارد. [6] . شب به نیمه رسیده
است. صدای دق الباب، سکوت شبانهی خانه را در هم میشکند. پشت در، یونس
نقاش ایستاده است؛ میلرزد، اما نه از سرما. کافور در را میگشاید تا او
وارد شود. باید مطلب مهمی باشد که او چنین آسیمهسر، آن هم در چنین ساعتی،
آمده است. یونس لرزان میگوید: - سرورم! خانوادهام را دریاب. امام میپرسد: - چه روی داده؟ - میخواهم بگریزم. امام لبخند زنان میفرماید: - چرا یونس؟ -
بغاشرابی، نگین گرانمایهای نزدم فرستاد و از من خواست تا آن را حکاکی
کنم. نگینی ارزشمند که قیمتی بر آن متصور نیست. اما دریغ که شکست و دو نیمه
شد. فردا، روز بازپس دادن آن است. سرورم، تو که او را میشناسی، مجازات من
یا کشته شدن است یا هزار تازیانه. - برو به خانهات؛ فردا جز نیکی نمییابی! - اگر پیک او آمد، چه بگویم؟ - به آنچه میگوید، گوش فرادار؛ جز نیکی چیزی نیست. لبخند
و درخشش چشمان امام، آرامش را به مرد هراسان بر میگرداند. به خانه باز
میگردد. او سالهاست که امام را میشناسد؛ مردی که دلش برای همه میتپد.
سپیده سر میزند؛ یونس گشاده روست. ساعتی بعد کافور از راه میرسد تا از
سوی امام، احوال وی را جویا شود. یونس با خشنودی میگوید: - پیک آمد و گفت: «سرورم میگوید کنیزکان با هم دعوایشان شد. میتوانی نگین را دو نیمه کنی؟ دستمزدت را دو برابر خواهیم پرداخت.» - به او چه پاسخ گفتی؟ -
او را گفتم: «مهلتی بایست تا بیندیشم. باید ببینم چگونه چنین خواستهای
عملی است.» [7] کافور و یونس میخندند و چشمهی عشق به امام میجوشد.
[~hr~]پی نوشت ها: (1) تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص 357. (2) همان جا. (3)
«شاکریه» واژهای است فارسی، و چه بسا از «شاگردیه» اخذ شده باشد که به
معنای اجیر و خدمتکار بوده و در بغداد به مزدوران نظامی میگفتند؛ نک: مروج الذهب، ج 4، ص 142. [4] مروج الذهب، ج 4، ص 144. [5] همان، ص 149. [6] بحار الانوار، مجلسی، ج 5، ص 126. [7] همان، ص 125. منبع:
سوار سبزپوش آرزوها (روایتی نو از زندگی و زمانه امامان هادی، عسکری و
مهدی)؛ کمال السید؛ مترجم حسین سیدی؛ نسیم اندیشه؛ چاپ دوم 1385.
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 153