نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 797
داوری چون حضرت داوود
امیرالمؤمنین روزی به مسجد آمد، جوانی را دید که میگرید و مردم مشغول
آرام کردن وی هستند، حضرت فرمود: برای چه میگریی؟ گفت: یا امیرالمؤمنین
شریح قاضی به ضرر من قضاوتی کرده که نمیدانم چیست؟ سپس ادامه داد: این چند
نفر اشاره به عدهای که آنجا بودند کرد- با پدرم به سفر رفتند، اینها
آمدند ولی پدرم نیامد، پرسیدم پدرم چه شد؟ گفتند: او مرد، گفتم: مال او چه
شد؟ گفتند:پدرت مالی باقی نگذارده است. من آنها را نزد شریح قاضی بردم، او
آنها را قسم داد، ولی من میدانم که پدرم وقتی به سفر میرفت اموال بسیاری
همراه داشت. حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: بروید نزد شریح، همگی
نزد شریح آمدند. حضرت فرمود: ای شریح میان اینها چگونه قضاوت کردی؟ شریح
گفت: یا امیرالمؤمنین این جوان ادعائی نسبت به این افراد داشت که مدعی است
اینها با پدر او به سفر رفتهاند ولی پدرش برنگشته است من از اینها سئوال
کردم نگفتند: پدرش مرده است، از مال او پرسیدم، گفتند: مالی باقی نگذارد. به جوان گفتم: آیا بر ادعای خودت شاهدی داری؟ گفت: نه، من نیز (طبق قانون قضاوت) اینها را قسم دادم، اینها نیز قسم خوردند. امیرالمؤمنین
(که بر اسرار و غیبت آگاهی دارد) فرمود: هیهات (هرگز) ای شریح آیا
اینگونه داوری میکنی؟ شریح گفت: پس چگونه؟ فرمود: به خدا سوگند در میان
اینان چنان داوری کنم که هیچکس قبل از من جز داود پیامبر صلی الله علیه
وآله چنین نکرده باشد! سپس به قنبر فرمود: ای قنبر مأمورین شرطة الخمیس [1]
را صدا بزن، آمدند، حضرت به هر کدام از آن متهمین یکنفر مأمور گماشت،
آنگاه به صورت آنها نگاه نموده فرمود: چه میگوئید؟ آیا میپندارید من
نمیدانم با پدر جوان چه کردهاید؟ اگر چنین باشد من نادان خواهم بود! سپس
فرمود: صورت اینها را بپوشانید و از هم جدا کنید، هر کدام را با صورتهای
پوشیده همراه با مأموری کنار یکی از اسطوانهها قرار دادند. حضرت امیر
علیهالسلام به نویسنده (منشی) خود به نام عبدالله بن ابیرافع فرمود:
صحیفه و دواتی بیاور (تا اقرار این گروه را بنویسید) امیرالمؤمنین در
جایگاه داوری نشست و مردم اطراف حضرت نشستند، حضرت فرمود: وقتی من تکبیر
گفتم شما نیز تکبیر بگوئید. آنگاه فرمود تا یکی از آنها را آوردند و
مقابل حضرت نشاندند و صورتش را باز کردند، حضرت به نویسنده خود فرمود:
اعترافات او را بنویس، آنگاه حضرت به آن مرد فرمود: آن هنگام که با این
جوان حرکت کردید چه روزی بود؟ مرد گفت: در فلان روز، فرمود: در چه ماهی؟
گفت: فلان ماه، فرمود: چه سالی؟ گفت:فلان سال، فرمود: وقتی پدر این جوان
مرد شما در چه منطقهای بودید؟ گفت: در فلان منطقه، فرمود: در خانه چه کسی
فوت کرد؟ گفت: منزل فلان بن فلان فرمود:بیماری او چه بود؟ گفت: فلان
بیماری، فرمود: چند روز بیماری او طول کشید؟: گفت: فلان مقدار، فرمود: در
چه روزی مرد، چه کسی او را غسل داد و کفن کرد و چه کفنی بر او پوشاندند؟ چه
کسی بر او نماز خواند، چه کسی او را داخل قبر کرد؟ پس از پایان
بازجوئی، حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام تکبیر گفت، تمامی مردم نیز تکبیر
گفتند. در این هنگام دیگر دوستان او به تردید افتادند و یقین کردند که رفیق
آنها اقرار کرده است، حضرت دستور داد تا این مرد را به زندان برده و فرمود
تا نفر بعدی را بیاورند، او را مقابل خویش نشاند، صورتش را باز کرد سپس
فرمود: هرگز، آیا شما میپندارید که من از کار شما آگاه نیستم. آن مرد گفت:
یا امیرالمؤمنین، من یکی از اینها هستم و با کشتن او موافق نبودم و حقیقت
را گفت، آنگاه یکی یکی دیگران نیز آمدند و به قتل و ربودن مال مقتول اقرار
کردند، آنگاه حضرت آن نفر اول را نیز دوباره احضار کرد او نیز اقرار کرد و
حضرت آنها را مجبور به پرداخت مال و تن دادن به کیفر نمود. در این هنگام شریح گفت: یا امیرالمؤمنین قضاوت حضرت داود چگونه بود؟ حضرت
فرمود: داود پیامبر از کنار نوجوانانی که بازی میکردند عبور کرد، شنید که
بچهها یکی از رفیقهای خود را به نام مات الدین (دین مرد) صدا میزنند و
جوانی پاسخ میدهد. حضرت به آن جوان فرمود: اسم تو چیست؟ گفت: مات
الدین، فرمود: چه کسی این اسم را برای تو گذارده؟ گفت: مادرم، حضرت داود
نزد مادر جوان رفته فرمود: ای بانو نام این پسرت چیست؟ گفت: مات الدین!
فرمود: چه کسی این نام را بر او نهاده است؟ گفت: پدرش، فرمود: جریانش چیست؟
زن گفت: پدرش با عدهای به سفر رفت، آن موقع من به این نوجوان باردار بودم
آن عده آمدند ولی شوهرم نیامد، سراغ شوهرم را گرفتم گفتند: او مرد، گفتم:
اموال او چه شد؟ گفتند: چیزی باقی نگذارد؟ گفتم: آیا وصیتی کرد؟ گفتند:
آری، وصیت کرد که وقتی شما زایمان کردی نام فرزندش را خواه پسر باشد یا
دختر مات الدین بگذاری! من نیز چنین کردم. حضرت داود فرمود: آن گروه را
میشناسی؟ گفت: آری، فرمود:زندهاند یا مرده؟ گفت: زندهاند، فرمود: بیا با
هم نزد آنها برویم، آنگاه آنها را از منزلها بیرون آورد و همانند همین
حکمی که من کردم قضاوت کرد و به زن فرمود: نام پسرت را عاش الدین (دین زنده
شد) بگذار الحدیث. [2] . پی نوشت ها: [1] شرط الخمیس، چهار یا پنج
هزار نفر بودند که با حضرت بیعت کرده بودند تا گوش به فرمان حضرت باشند و
حضرت برای آنان پیروزی یا بهشت را ضمانت نمود. [2] الفروع من الکافی ج 7، ص371. امیرالمؤمنین
روزی به مسجد آمد، جوانی را دید که میگرید و مردم مشغول آرام کردن وی
هستند، حضرت فرمود: برای چه میگریی؟ گفت: یا امیرالمؤمنین شریح قاضی به
ضرر من قضاوتی کرده که نمیدانم چیست؟ سپس ادامه داد: این چند نفر اشاره به
عدهای که آنجا بودند کرد- با پدرم به سفر رفتند، اینها آمدند ولی پدرم
نیامد، پرسیدم پدرم چه شد؟ گفتند: او مرد، گفتم: مال او چه شد؟ گفتند:پدرت
مالی باقی نگذارده است. من آنها را نزد شریح قاضی بردم، او آنها را قسم
داد، ولی من میدانم که پدرم وقتی به سفر میرفت اموال بسیاری همراه داشت.
حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: بروید نزد شریح، همگی نزد شریح
آمدند. حضرت فرمود: ای شریح میان اینها چگونه قضاوت کردی؟ شریح گفت: یا
امیرالمؤمنین این جوان ادعائی نسبت به این افراد داشت که مدعی است اینها با
پدر او به سفر رفتهاند ولی پدرش برنگشته است من از اینها سئوال کردم
نگفتند: پدرش مرده است، از مال او پرسیدم، گفتند: مالی باقی نگذارد. به جوان گفتم: آیا بر ادعای خودت شاهدی داری؟ گفت: نه، من نیز (طبق قانون قضاوت) اینها را قسم دادم، اینها نیز قسم خوردند. امیرالمؤمنین
(که بر اسرار و غیبت آگاهی دارد) فرمود: هیهات (هرگز) ای شریح آیا
اینگونه داوری میکنی؟ شریح گفت: پس چگونه؟ فرمود: به خدا سوگند در میان
اینان چنان داوری کنم که هیچکس قبل از من جز داود پیامبر صلی الله علیه
وآله چنین نکرده باشد! سپس به قنبر فرمود: ای قنبر مأمورین شرطة الخمیس [1]
را صدا بزن، آمدند، حضرت به هر کدام از آن متهمین یکنفر مأمور گماشت،
آنگاه به صورت آنها نگاه نموده فرمود: چه میگوئید؟ آیا میپندارید من
نمیدانم با پدر جوان چه کردهاید؟ اگر چنین باشد من نادان خواهم بود! سپس
فرمود: صورت اینها را بپوشانید و از هم جدا کنید، هر کدام را با صورتهای
پوشیده همراه با مأموری کنار یکی از اسطوانهها قرار دادند. حضرت امیر
علیهالسلام به نویسنده (منشی) خود به نام عبدالله بن ابیرافع فرمود:
صحیفه و دواتی بیاور (تا اقرار این گروه را بنویسید) امیرالمؤمنین در
جایگاه داوری نشست و مردم اطراف حضرت نشستند، حضرت فرمود: وقتی من تکبیر
گفتم شما نیز تکبیر بگوئید. آنگاه فرمود تا یکی از آنها را آوردند و
مقابل حضرت نشاندند و صورتش را باز کردند، حضرت به نویسنده خود فرمود:
اعترافات او را بنویس، آنگاه حضرت به آن مرد فرمود: آن هنگام که با این
جوان حرکت کردید چه روزی بود؟ مرد گفت: در فلان روز، فرمود: در چه ماهی؟
گفت: فلان ماه، فرمود: چه سالی؟ گفت:فلان سال، فرمود: وقتی پدر این جوان
مرد شما در چه منطقهای بودید؟ گفت: در فلان منطقه، فرمود: در خانه چه کسی
فوت کرد؟ گفت: منزل فلان بن فلان فرمود:بیماری او چه بود؟ گفت: فلان
بیماری، فرمود: چند روز بیماری او طول کشید؟: گفت: فلان مقدار، فرمود: در
چه روزی مرد، چه کسی او را غسل داد و کفن کرد و چه کفنی بر او پوشاندند؟ چه
کسی بر او نماز خواند، چه کسی او را داخل قبر کرد؟ پس از پایان
بازجوئی، حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام تکبیر گفت، تمامی مردم نیز تکبیر
گفتند. در این هنگام دیگر دوستان او به تردید افتادند و یقین کردند که رفیق
آنها اقرار کرده است، حضرت دستور داد تا این مرد را به زندان برده و فرمود
تا نفر بعدی را بیاورند، او را مقابل خویش نشاند، صورتش را باز کرد سپس
فرمود: هرگز، آیا شما میپندارید که من از کار شما آگاه نیستم. آن مرد گفت:
یا امیرالمؤمنین، من یکی از اینها هستم و با کشتن او موافق نبودم و حقیقت
را گفت، آنگاه یکی یکی دیگران نیز آمدند و به قتل و ربودن مال مقتول اقرار
کردند، آنگاه حضرت آن نفر اول را نیز دوباره احضار کرد او نیز اقرار کرد و
حضرت آنها را مجبور به پرداخت مال و تن دادن به کیفر نمود. در این هنگام شریح گفت: یا امیرالمؤمنین قضاوت حضرت داود چگونه بود؟ حضرت
فرمود: داود پیامبر از کنار نوجوانانی که بازی میکردند عبور کرد، شنید که
بچهها یکی از رفیقهای خود را به نام مات الدین (دین مرد) صدا میزنند و
جوانی پاسخ میدهد. حضرت به آن جوان فرمود: اسم تو چیست؟ گفت: مات
الدین، فرمود: چه کسی این اسم را برای تو گذارده؟ گفت: مادرم، حضرت داود
نزد مادر جوان رفته فرمود: ای بانو نام این پسرت چیست؟ گفت: مات الدین!
فرمود: چه کسی این نام را بر او نهاده است؟ گفت: پدرش، فرمود: جریانش چیست؟
زن گفت: پدرش با عدهای به سفر رفت، آن موقع من به این نوجوان باردار بودم
آن عده آمدند ولی شوهرم نیامد، سراغ شوهرم را گرفتم گفتند: او مرد، گفتم:
اموال او چه شد؟ گفتند: چیزی باقی نگذارد؟ گفتم: آیا وصیتی کرد؟ گفتند:
آری، وصیت کرد که وقتی شما زایمان کردی نام فرزندش را خواه پسر باشد یا
دختر مات الدین بگذاری! من نیز چنین کردم. حضرت داود فرمود: آن گروه را
میشناسی؟ گفت: آری، فرمود:زندهاند یا مرده؟ گفت: زندهاند، فرمود: بیا با
هم نزد آنها برویم، آنگاه آنها را از منزلها بیرون آورد و همانند همین
حکمی که من کردم قضاوت کرد و به زن فرمود: نام پسرت را عاش الدین (دین زنده
شد) بگذار الحدیث. [2] .
پی نوشت ها: (1) شرط
الخمیس، چهار یا پنج هزار نفر بودند که با حضرت بیعت کرده بودند تا گوش به
فرمان حضرت باشند و حضرت برای آنان پیروزی یا بهشت را ضمانت نمود. [2] الفروع من الکافی ج 7، ص371.
نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 797