خودشان در آن مكان به بادهگسارى و عيش و نوش مشغول شدند .
قاصد خود را به شهر رساند و همه جا آمد تا به نزد يزيد پليد رسيد، زمانى بود كه آن طاغى با اعيان از بنى اميه مشغول صحبت بود، قاصد
از در درآمد و سلام كرد و گفت :
اقرّ اللّه عينيك بورود رأس الحسين عليه السّلام، چشمت روشن و سرت سلامت، سر دشمنت وارد شد .
ابو مخنف در مقتل مىنويسد :
يزيد ديد كه قاصد به صداى بلند گفت چشمت روشن
باد خواست امر برمردم مشتبه شود و اينطور به ديگران بنماياند كه از اين خبر خوشحال
نيست در جواب قاصد گفت : چشم تو روشن باد .
سپس فرمان داد قاصد را به زندان ببرند آنگاه كاغذ ابن زياد را خواند و
از حركات و قبايحى كه مرتكب شده بود كاملا مطّلع شد در باطن بسيار مسرور و شادمان گرديد ولى در حضور جمعيّت سر انگشت به دندان گزيد طورى
كه نزديك بود انگشت نحسش قطع شود، بعد گفت : انّا للّه و
انّا اليه راجعون .
پس نامه
را به حضّار در مجلس نشان داد و گفت : ملاحظه كنيد پسر مرجانه قسى القلب بدون اطّلاع و اذن من چهها كرده،
حضّار نامه را خواندند و گفتند : كار خوبى نكرده
البته قبل از اين نامه ابن زياد يك نامه ديگرى براى يزيد فرستاده بود و او را از كارهاى
خود مطّلع ساخته بود و يزيد آن را از انظار ديگران مخفى داشته و ابراز نمىنمود و اساسا
به حكم آن پليد ابن زياد مخذول اسراء و سرها را به شام فرستاد .
بارى پس از
آنكه خبر رسيدن اهل بيت به چهار فرسخى
شام به سمع يزيد رسيد امر كرد لشگريان كوفه و شام در همان منزل توقف كنند و اسراء و
سرها را مراقبت نمايند تا خبر ثانوى از او به ايشان برسد .