مسمّى به مسجد الحسين بود فاضل معاصر مىنويسد كه وارد مسجد شدم در بعضى
از عمارات مسجد يك پرده كشيده
شده و آن پرده به ديوار آويخته برچيدم ديدم سنگى به ديوار نصب
است و برآن خون خشگيده ديدم از خدام مسجد پرسيدم اين
سنگ چيست و اين اثر و اين خون چه مىباشد گفتند اين سنگ سنگى است كه چون لشگر
ابن زياد از كوفه به دمشق مىرفتند سرهاى شهيدان و اسيران را مىبردند باين شهر وارد
كردند سر مطهّر فرزند خير البشر را روى اين حجر نهادند فاثّر فى هذا الحجر ما تراه
تاثيرا اوداج بريده در دل سنگ اين كار كرده كه مىبينى و من سالهاست كه خادم اين مسجدم
لا ينقطع از ميان مسجد صداى قرائت قرآن مىشنوم و كسى را نمىبينم و در هرسال كه شب
عاشوراى حسين عليه السّلام مىشود نصفه شب نورى از اين سنگ ظهور مىكند كه بىچراغ
مردم در مسجد جمع مىشوند و دور آن سنگ گريه مىكنند
و عزادارى مىنمايند و در آخرهاى عاشوراء بنا مىكند خون از سنگ ترشّح كردن و يبقى
كذلك و ينجمد همان نحو مىماند و مىخشگد و احدى جرأت جسارت آن خون را ندارد خادم گفت آن خادمى كه قبل از من در اين مسجد خدمت مىكرد او هم سالهاى متمادى در
خدمت بود و اين سنگ را به همين حالت با اين اثر و با اين خون منجمد با صوت قرآن و نور
نصف شب عاشوراء همه را نقل مىكرد و مىگفت خدّام قبل هم براى او نقل كرده بودند از
مسجد كه بيرون آمدم از اهالى آن بلد نيز پرسيدم همه
آنچه خادم گفته بود گفتند انتهى
بعد از شهادت پسر فاطمه حسين ( ع )
داغ شهادتش جگر سنگ آب كرد
حاصل الكلام آن فرقه لئام اهل بيت خير الأنام را از حماة حركت داده و
رو به شهر حمّص نهادند
واقعه شهر حمّص
چون به
نزديك شهر حمّص رسيدند نامه به والى آن شهر نوشتند كه ما