عبد اللّه عفيف غصه مىخورد كه ايكاش چشم مىداشتم
و سزاى اين نامردها را در كف دستشان مىگذاشتم، بارى آن گروه اطراف
عبد اللّه را گرفتند از هرطرف مىآمدند دختر فرياد مىكرد بابا جان
از يمين آمدند از يسار آمدند ليكن مثل بيد برخود مىلرزيد آن شجاع مظفر شمشير مىزد
مرد مىانداخت تا آنكه بقول ابى مخنف بيست و سه نفر را بخاك انداخته تا آنكه خسته شد
و درمانده شد دخترش ديد بابايش بىتاب شده و نزديكست گرفتار شود
فرياد از دل بركشيد كه آه يحاط بابى و ليس له ناصر از بىكسى كه پدرم را در ميان گرفتند يكنفر
يار و هوادار ندارد پيوسته دختر
عبد اللّه فرياد مىزد و با صداى بلند مىگفت پدر جان
دلم براى غريبى مىسوزد ليتنى كنت رجلا حتّى اخاصم بين يديك اى كاش من مرد بودم و در پيش روى تو شمشير مىزدم و حمايت از تو مىكردم آخر الامر آن پيرمرد خسته را در ميان گرفتند و
از پاى درآوردند و بازويش را بستند كشان كشان بنزد ابن
زياد كافر بردند در اين اثنا صداى گريه دختر
بگوش عبد اللّه رسيد از غيرت دل در برش طپيد گفت يابن
مرجانه عجّل بقتلى چون خيال
كشتن مرا دارى زودتر مرا راحت كن زيرا طاقت ندارم دخترم را ميان نامحرمان گريان و نالان ببينم پس عبيد
اللّه حكم كرد گردنش را
بزنيد و تنش را بدار بياويزيد ريشسفيد آن عابد شبزندهدار را گرفتند سرش را بريدند و بدار آويختند شب طائفه ازد به دور هم جمع شدند و گفتند اين ننگست كه بدنى از قبيله ما به دار آويخته باشد و ما در رختخواب بخوابيم
جمعيّت كردند همانشب رفتند بدن عبد اللّه را از دار بزير آوردند بعد از كفن و نماز
بخاك سپردند .