به روايت ابى مخنف عبد اللّه عفيف گفت فض
اللّه فاك و لعن اللّه اباك و عذّبك و اخزأك خدا دهانت را بشكند و تو را خوار نمايد
و پدرت را نگونسار در آتش افكند، اى ولد الزّنا اما كفاك
قتل الحسين عليه السّلام عن سبّه على المنابر بس نبود ترا كشتن پسر فاطمه عليها السّلام، اكنون منبر مىروى و ناسزا بروى مىگوئى .
مرحوم سيّد در لهوف مىفرمايد :
راوى گفت غضب
ابن زياد شديدتر شد رگهاى گردنش پر از
خون شده گفت اين كور بدبخت را نزد من بياوريد فراشان و غلامان
از هرطرف ريختند تا عبد اللّه را بگيرند و بنزد عبيد اللّه ببرند اقوام و بنى اعمام
از اشراف و غيره از اطراف ازدحام كردند و به حمايت برآمدند نگذاشتند عبد اللّه را فراشان
بكشند و ببرند عبد اللّه عفيف را در آن هنگام طايفه وى ربودند و بمنزل وى رسانيدند
ابن زياد با غضب زياد از منبر بزير آمد و روانه دار الاماره شد و گفت بايد حكما اين كور بدبخت را بگيرند نزد من بياورند .
در روضة الصفاء مىنويسد :
چون ابن
زياد به قصر دار الاماره نشست اركان و اعيان آمدند ابن زياد از كمال جرأت و جسارت عبد
اللّه عفيف بايشان شكايت نمود كه اين كور امروز صولت ما را در هم شكست و خفت داد گفتند بلى چنين است
و حق با شما است از اين غصه و غم زيادتر از براى ما آنستكه سادات و اشراق قبيله ازد
برما چيره شدند و عبد اللّه را از دست ما بردند اين خيلى
برما گران آمده ابن زياد از تحريك ايشان