خولى نمود كه بدنش مرتعش شد و لرزه براندامش افتاد لذا نتوانست آن قصد
شومش را عملى سازد .
در كتاب تبر المذاب نوشته چون خولى
لرزان و وحشتزده برگشت شمر خبيث او را با آن حال مشاهده كرد گفت : فتّ فى عضدك،
مالك ترعد، بازويت شل باد چرا مىلرزى؟ !
گفت : نه بخدا سوگند،
هرگز فرزند زهراء را من نمىكشم، اين كار از دست من برنمىآيد .
شمر زنازاده گفت : كلحت هذه اللّحية
لانّها تنبت على غير رجل يعنى :
قبيح
باد اين مو كه در صورت تو است زيرا كه تو مرد نيستى، موئى در روى نامردى روئيده است .
مرحوم طريحى مىنويسد :
هنگامى كه امام عليه السّلام در شرف ارتحال بود چهل سوار
به قصد قتل آن حضرت مبادرت به آن نموده هركدام مىخواستند كه سر مطهّر امام عليه السّلام
را جدا كنند از جمله آنها شبث بن ربعى بود، وى همينكه پيش آمد
حضرت از گوشه چشم نظرى به سوى او افكند، شمشير از دست شبث افتاد و رو به فرار نهاد به نوشته
ابو مخنف سنان بن انس رو كرد به او و گفت : چرا حسين را نكشتى ثكلتك امّك و عدموك قومك مادرت
به عزايت نشيند و در ميان قبيلهات گم شوى
هلمّ الّى بالسّيف برو شمشير را بياور بده به من .
شبث شمشيرى را كه از دستش افتاده بود آورد و به او داد، سنان رو به قتلگاه
آورد تا نزديك شد امام عليه السّلام ديدگان گشود و
نگاهى تند به آن حرامزاده فرمود، از نگاه آن حضرت لرزه براندام سنان افتاد و ترسيد
و شمشير از دستش افتاد و رو به گريز نهاد .