خداى خود مناجات مىكند و جواب نمىدهد امّا گوشه چشم باز
كرد و يك نظر كيميااثر به وى نمود كه با آن يك نظر مس وجودش به طلا مبدّل گشت، جوان دوباره عرضه داشت تو را به مسيح قسم و به مريم سوگند مىدهم جوابم
را بده كيستى و چرا اينهمه
زخم بربدن دارى؟
باز جوابى نشنيد سپس او را به تمام مقدّسات در دين خودشان سوگند داد باز
جواب نشنيد، قدمى جلوتر گذارد نگاهى
به يمين و يسار كرد شهداء دشت كربلاء را ديد همه پاره پاره بخون
آغشته از جوان و پير و
از صغير و كبير به خاك افتاده، حضرت را به شهداء كربلاء قسم داد باز جوابى نشنيد، پس عرض كرد : اى غريب خونجگر
و اى شهيد بىياور جوابم را بازگو، جوان نصرانى اين بار هم جوابى دريافت نكرد ولى ديده
بود بانوئى مجلّله هروقت از خيمه بيرون مىآيد اين غريب مضطرب شده سر از خاك برمىدارد
و او را به خيمه برمىگرداند شروع كرد حضرت را به آن بانو قسم دادن، اين بار حضرت طاقت
نياورد سر از خاك برداشت و خود را معرّفى فرمود .
نصرانى دست ادب بسينه گذارد عرض
كرد : آقا تو حسينى
كه اين نوع در دست كوفيان گرفتارى، تقصير
تو چيست؟
امام فرمود :
از
من مپرس از اين لشگر بپرس كه تقصيرم چيست .
نصرانى عرض كرد :
قربانت
قبلا خوابى ديدهام، اكنون تعبيرش را جويا هستم .
حضرت فرمودند :
خواب
تو را هم مىدانم چيست .
عرض كرد : قربانت گردم خواب را بيان فرمائيد .
حضرت فرمودند :
در
خواب جدّم را ديدى كه در ماتم من با همه پيغمبران سر
به زانوى غم نهادهاند در ميان ايشان حضرت روح اللّه به تو فرمود : مرا در حضور پيامبران خجالت
مده يعنى دست خود را به خون پسر پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم آلوده مكن .
نصرانى عرضه داشت :
اشهد
ان لا اله الّا اللّه و انّ جدّك محمّدا رسول اللّه