على جان چه خيال كرده و چه در نظر دارى؟
على اكبر عرضه داشت : بابا اين زندگى برمن حرام است، الآن وارد خيمه شدم تا اطفال را تسلّى داده و بانوان را آرام كنم
شعر
رقيه آمده خود را به دامنم افكند
به گريه گفت كه اى اكبر سعادتمند
كباب شد جگرم از عطش برادر جان
رسيد جان به لبم از عطش برادر جان
هزار مرتبه مردن ز زندگى بهتر
مرا شهادت از اين سرافكندگى بهتر
اين بگفت و شروع كرد به گريستن .
فرد
از جزع بست دجله سيماب برسمن
وز اشگ ريخت سوده الماس بركنار
پس امام عليه السّلام على را در بركشيد و صورتش را بوسيد .
چو شاه تشنهجگر ديد بيقرارى او
كه جان گرفته به كف از براى يارى او
كشيد دست به رخساره على اكبر
كه بگذر از سر اين خواهش اى عزيز پدر
فتادن قد سرو تو برزمين حيف است
به خون طپيدن اين جسم نازنين حيف است