از يال و كاكلش فروريخت، حرّ رياحى هى برمركب زد خود را به آن نيزهزن
رسانيد با نيزه از زينش در ربود و برزمينش كوبيد مركب را بربدنش تاخت و اعضايش را خورد
ساخت .
بىرحم ديگر از كوفيان زوبين از براى حرّ انداخت به آن شير شكارى آزارى
نرسانيد و ليكن ميان دو ابروى مركب رسيد، خون مثل فواره فوران كرد، حرّ دلاور آشفتهخاطر گرديد خود را بدان كوفى رسانيد نيزه برجگرگاه آن كافر زد .
حرّ دلاور از غصّه آنكه مبادا مركب از خستگى و جراحت در غلطد و او پياده بماند از لشگر بيرون آمد راكب و مركب هردو از كثرت خون سر تا بپا لعلگون
بود، در اين اثناء يزيد بن سفيان تميمى كه در شجاعت و رشادت مهارت تمام داشت در آغاز
كار كه حرّ دلاور با پسر از
لشگر عمر سعد روى برتافتند و به لشگر امام تشنهجگر شتافتند اين يزيد بن سفيان گفته بود :
اى لشگر ديديد كه حرّ مثل غلامان گريزپا فرار
نمود، به خدا اگر مىدانستم به لشگر پسر فاطمه
مىرود هرآينه از عقبش مىتاختم كارش را به يك نيزه و با يك شمشير مىساختم، افسوس
مىخورد كه چرا از حال وى آگاه نشدم تا چون حرّ
دلاور سر تا پاى لشگر عمر را برهم زد آشوب در لشگر انداخت تا مركب
و راكب هردو خسته شدند حرّ از ميان سپاه بيرون آمد از آن دو زخم كارى كه برابرو و گوش اسب رسيده بود آن حيوان زبانبسته شيهه و خروش مىكشيد، خون مثل فواره
از گوش و ابروى آن جوش مىزد حصين بن نمير رو به يزيد
بن سفيان كرد گفت :
اى دلاور اين حرّ گردنكش است
كه آرزوى كشتن او داشتى .
گفت : آرى، باش تا
من به يك زخم جوشنش را كفنش سازم .