صعصعة الكلابى بود و اين مجلّله را برادرزادهاى بود بنام جرير بن عبد
اللّه المخلد الكلابى كه ام البنين عمّه محترمه جرير بود، شمر بن ذى الجوشن نيز كلابى
بود و آن روز كه اين ناپاك خواست روانه كربلاء شود جرير بن عبد اللّه خبردار شد كه
اين نانجيب سردار لشگر گرديده و
به كربلاء مىرود و مىدانست پسر عمّههايش
همراه سيّد الشهداء عليه السّلام ملتزم ركابند اگر شمر ناپاك قدم به كربلاء بگذارد
البته پسر عمّههايش كشته و به خون آغشته خواهند شد لذا
حميّتش او را برآن داشت كه هرچه تواند شتاب كند و خويش را نزد شمر برساند، پس از ملاقات با او بوى گفت : اندكى تأمّل
و صبر كن تا من از امير براى پسر عمههايم
اماننامه بگيرم .
شمر گفت : عيبى ندارد ام
البنين تنها خويش تو نيست بلكه تمام قبيله كلاب اقوام منند از براى من بهتر كه همقبيله
من در امان باشد .
جرير با درد و غم پيش تخت
ابن زياد قد خم كرد و گفت :
اصلح اللّه الامير، لى كلمة ان اجتزت لى قلتها و تمنيها .
امير عرضى دارم اگر اجازه مىدهى بيان كنم؟
ابن زياد گفت چه مطلب
دارى؟
گفت : ايّها الامير
اگر برمن منت گذارى و پسران عمّه
مرا امان دهى تا كشته و بخون آغشته نشده و بردل ام البنين داغ گذاشته نگردد نهايت كرم و منتهاى بخشش است .
ابن زياد شمر را خواست به آواز بلند و گفت : خويشان جرير
از صغير و كبير در پناه مايند
اى شمر اگر عباس نامدار دست از برادر كامكارش برداشت تيغ براو حرام است .
شمر پس از
آنكه به كربلاء وارد شد خود را نزديك خيام باجلال حضرت ابى عبد اللّه عليه السّلام
رساند بانگ برآورد : اين بنو اختنا پسران خواهر ما كجايند؟