على اكبر و با عمر حفص و غلام او بود و ديگران را دورتر داشتند .
حضرت فرمود :
يابن
سعد بازگشت تو به خداى عزّ اسمه خواهد بود مگر از خداوند انديشه ندارى و چون مىدانى كه فرزند كيستم با من قتال و جدال مىكنى؟ !
اين كافران را بگذار و با من باش كه به اطاعت من به خداى تقرّب توان جست .
عمر گفت : مىترسم تا خانهام
را ويران كنند .
حضرت فرمود :
نيكوتر
از آن براى تو بسازم .
باز گفت : بيم دارم تا
ضياع و عقار من بستانند
حضرت فرمود :
از
ضياع خاصه خويش كه در حجاز دارم تو را بهتر عوض دهم .
گفت : برعيال خود هراسناكم .
امام عليه السّلام خاموش شده، بازگشت و مىفرمود : اميدوارم از گندم عراق
نخورى و تو را چون گوسفندان سر
ببرند و خداوند هرگز تو را نيامرزد .
عمر گفت : اگر گندم نباشد در جو نيز كفايت است .
به روايت مفيد عليه الرّحمه چون حضرت
با عمر ملاقات فرمود قدرى نجوى كرده بازگشتند و هركس به گمان و
حدس خويش سخنى مىگفت بدون اينكه مقالات آنها شنيده يا ديگرى برايشان بازگو كرده باشد،
برخى اينطور پنداشتند كه حضرت فرمودند :
بگذاريد تا بدان جاى كه آمدهام بازگردم يا خود به شام نزد يزيد بن معاويه
شوم يا مانند ديگر مسلمانان به يكى از ثغور اسلام روم چنانكه ابن
اثير و سبط بن جوزى و ديگر مورّخين بعد از ايراد اين خبر از عقبة بن سمعان روايت كردهاند
كه از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلاء در خدمت آن جناب بودم و جميع مخاطبات آن حضرت
را شنيدم تا آنگاه كه به درجه رفيعه شهادت رسيد، هيچ وقت نگفت كه