اجازه مىفرمائيد بروم و ايشان را به كمك شما دعوت كنم .
حضرت فرمودند :
قد
اذنت لك مأذون و مرخصى .
پس آن پير روشندل در نيمه شب با لباسى مبدّل و متنكّرا از اردوى حضرت بيرون آمد
و خود را به قبيله بنى اسد رسانيد اهل قبيله از آمدن حبيب شاد شدند به دورش جمع شدند گفتند :
اى حبيب در اين وقت كجا بودى و از ما چه حاجتى
دارى؟
حبيب فرمود :
اى
نامداران جهت آمدن من در اين وقت به اينجا آن است كه خواستم موجب سرافرازى شما در دنيا
و آخرت را فراهم كرده و شما را خدمت پسر دختر پيغمبر ببرم، اكنون آن سرور با جمعى از صلحاء و نيكان در زمين كربلاء نزول اجلال
فرمودهاند و ابن سعد ستمگر با انبوهى از لشگر آن سرور را در ميان محاصره كردهاند
و از وى براى فاسق فاجر يزيد حرامزاده بيعت مىطلبند شما قوم و قبيله و عشيره من هستيد
نصيحت مرا گوش داده و پند مرا
بشنويد، بيائيد فرزند رسول خدا را يارى كنيد و شرف دنيا و آخرت را براى خود بخريد،
قسم بخدا يكى از شما در ركاب افتخارآفرين آن حضرت كشته نمىشود مگر آنكه در اعلى عليين
رفيق حضرت محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و همسايه على مرتضى عليه السّلام مىباشد .
چون حبيب
اين سخنان را ايراد نمود شيرمردى مردانه و جوانى پردل و
فرزانه از جا برخاست نامش عبد اللّه بن بشير بود گفت : انا اوّل من
يجيب هذا الدّعوة من اوّل كسى هستم كه كمر به يارى پسر پيغمبر بستم
و اجابت اين دعوت كردم .
پس از
او يك يك مردان اسدى با سلاح كار و اسلحه كارزار از جا برخاسته و اعلام آمادگى نمودند
تا آنكه نود مرد جنگى فراهم شد و جملگى خود را آماده حضور در ركاب امام عليه السّلام
كردند، در اين بين نامردى از همان قبيله خود را مختفيا به پسر سعد
رساند و گفت : اينك نود مرد جنگى به يارى امام حسين عليه السّلام
از قبيله