حجّاج قامت گفت، امام
حسين عليه السّلام برهردو لشگر امامت كرد و نماز گذارد، چون از
نماز فارغ شد برخاست و تكيه برشمشير كرد و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى و درود برمحمّد
مصطفى گفت :
اى مردمان از جهت عذر خواستن از شما برپاى نخواستهام و روى بدين شهر
نياوردهام و عزيمت اين طرف نكردهام تا آنوقت كه نامههايتان به من رسيد مشتمل براستدعاء
و استحضار رسولان شما كه جمعى كثير بودند از اعيان و معارف فلان و فلان مصحوب مكتوب
اهالى كوفه به نزد من آمدند و گفتند كه
در آمدن به كوفه تعجيل بايد كه ما را امامى نيست كه در نماز به او اقتداء كنيم و مصالح
و مهمّات ما را اصلاح فرمايد، چون تو
حاضر آئى باشد كه خداى تعالى بواسطه تو كارهاى پريشان ما
را منتظم گرداند، اگر شما برآن عهد و قول ثابتقدم هستيد اينك آمدهام
اگر برشما اعتماد است تا در شهر شما بيايم و اگر از آن قول بگشتهايد و پشيمان شده و قدوم مرا كراهت مىداريد تا بازگردم و به مكه شوم .
جمله مردمان آن سخن از حضرت شنيدند سر بزير افكنده و خاموش بودند و هيچ
كس جوابى نمىداد .
حرّ بفرمود تا خيمه او بزدند، درون خيمه شد و بنشست و حسين بن على در
مقابل او ايستاده بود و ديگران هم ايستاده بودند و عنانهاى اسبان به دست گرفته در اثناى اين حال نامه از كوفه بدست حرّ رسيد مضمون آن اين بود كه چون براين مكتوب واقف شوى حسين بن على و اصحاب او را محافظت كرده و از او
دور نشو تا آنوقت كه او را بنزد من آورند، آورنده نامه را فرمودهام كه ملازم تو باشد
و از تو جدا نشود تا آن وقت كه آنچه فرمودهام به اتمام رسانى و مثال مرا به اطاعت
مقرون گردانى .
چون اين
نامه به حرّ رسيد اصحاب خويش را بخواند و ايشان را گفت : اين