پس آن
غلام ناپاك ضربتى ديگر برگردن آن پيرمرد مظلوم
زد و وى را به مسلم ملحق نمود و سرش را بريد و نزد ابن زياد برد و بدنش را با بدن مسلم
ريسمان به پا بستند و در ميان كوچهها و محلّهها مىكشيدند
صاحب روضة الصّفا و ابن شهرآشوب و برخى ديگر نوشتهاند كه آن اراذل و اوباش جسد مبارك
مسلم و هانى را وارونه يعنى از پا به
قناره آويختند .
مرحوم طريحى در منتخب مىنويسد : شاعر چه نيكو
در وصف ايشان گفته است :
و ان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانى فى السّوق و ابن عقيل
اگر نميدانى مرگ چيست، نظر
كن به كشته شدن هانى و شهادت مسلم بن عقيل و اينكه چگونه به
بازارها آنها را كشيدند .
بهرصورت جلّادان لباس هانى را غارت كرده و شمشير و زره جناب مسلم را هم
محمّد بن اشعث ناپاك برد با آنكه مسلم وصيّت كرده بود عمر سعد زرهاش را بفروشد و قرضش
را اداء كند ولى درعينحال ابن اشعث گفت لباس
و اساس حق قاتل است و اين اشعار را خواند :
اتركت مسلم لا نقاتل دونه
حذر المنية ان تكون صريعا
و قتلت وافد آل محمد
و سلبت اسيافا لهم و دروعا
لو كنت من اسد عرفت مكانه
و رجوت احمد فى المعاد شفيعا
يعنى : اگر من با مسلم
نبرد نمىكردم چه كسى
قدرت داشت او را دستگير كند، من كشتم رسول آل محمد صلّى اللّه عليه و آله را و زره
او را كندم و شمشيرش را برداشتم، به پسر سعد چه كه زره او را بردارد .
به نوشته ابى مخنف قبيله هانى وقتى اين ذلّت را مشاهده كردند همديگر را
ملامت كرده اجتماع نمودند برمركبها سوار شده رو به بازار آوردند با فراشان و