چنين گويد كه: على بن أبي طالب (ع) محمد بن ابى بكر را به مصر فرستاد
و قيس بن سعد را عزل كرد. على براى مردم مصر نامهاى نوشت و آن را به محمد بن ابى
بكر داد. چون محمد به مصر در آمد، بر قيس وارد شد. قيس از او پرسيد كه: چه سبب را
كه خاطر امير المؤمنين از من رنجيده است؟ چه چيز نظر او را به من ديگرگون كرده؟
بايد ميان من و او كسى فتنه انگيخته باشد. محمد گفت: نه. در اينجا قدرت، قدرت
توست- ميانشان خويشاوندى بود، يعنى قريبه دخت ابو قحافه و خواهر ابو بكر صديق زوجه
قيس بود. قيس شوى عمه محمد بن ابى بكر بود- قيس گفت: نه به خدا سوگند، با تو حتى
يك ساعت هم در اينجا نخواهم ماند و از اينكه على (ع) عزلش كرده بود سخت به خشم آمد
و از مصر رهسپار مدينه شد و به كوفه نزد على نرفت.
قيس بن سعد در عين شجاعت مردى بخشنده بود. على بن محمد بن ابى سيف از
هشام ابن عروه و او از پدرش براى من نقل كرد كه قيس چون از مصر بيرون آمد بر سر
راه خود در بلقين بر خانوادهاى گذشت و در ميان آنان فرود آمد. صاحبخانه شترى كشت.
و نزد او و همراهانش آورد و گفت: از آن شما. فردا نيز شترى كشت قضا را باران
مىباريد و قيس و ياران مجبور بودند كه در آنجا بمانند. روز سوم نيز شترى كشت و
نزد آنان فرستاد و گفت: از آن شما.
سپس ابرها پراكنده شدند قيس آهنگ سفر كرد. بيست جامه از جامههاى
مصرى و چهار هزار درهم به زن او داد. و گفت چون شوى تو آمد اين جامهها و درهم به
او ده. و خود بيرون آمد.
ساعتى بعد مرد صاحبخانه سوار بر اسب خود را به او رسانيد با نيزه
آخته در دست و جامهها و درهمها در پيش. گفت: اى مردان جامهها و درهمهاى خود را
بگيريد. قيس گفت: اى مرد بازگرد. كه ما چيزى را كه بخشيدهايم پس نمىگيريم.
مرد گفت: شما را به خدا سوگند، آنها را بستانيد. قيس در شگفت شد و
گفت: مگر نه آنكه ما را اكرام كردى و به خوبى ميزبانى نمودى، اين پاداش خدمت توست.
و آنچه ما دادهايم چيزى در خور آن اكرام نيست. مرد گفت: ما از مهمان و مسافر بهاى
ميزبانى خويش نمىگيريم و به خدا سوگند كه من هرگز چنين نخواهم كرد.
قيس گفت: حال كه نمىخواهد قبولش كند، از او بازپسش گيريد. به خدا
سوگند كه كسى از عرب بر من فضيلت نيافت مگر اين مرد.
و نيز گويد كه ابو منذر گفت كه قيس در راه به مردى از قبيله بلىّ
رسيد كه او را اسود مىگفتند. قيس بر او فرود آمد و آن مرد اكرامش كرد. چون آهنگ
سفر كرد. چند جامه و چند درهم نزد زنش نهاد. وقتى كه مرد بازگرديد، زن آن جامهها
و درهمها به او داد. آن مرد خود را به قيس رسانيد و گفت: من مهمانى فروش نيستم. به
خدا سوگند اگر آنچه دادهايد بازپس نگيريد. شما را با اين نيزهام مىكشم. قيس
گفت: واى بر شما آنها را از او بگيريد.