نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 180
گفت : بِصِدْقِ الحَديثِ وَاَداءِ الاَمانَةِ وَتَرْكِ ما لا يعنينى؛ به راست گرى در حديث و اداى امانت، و ترك آنچه مرا به كار نيايد. خالد رَبْعى گفت : لقمان بنده اى حبشى بود. يك روز خواجه اش او را گفت : برو و گوسفندى بكش و آنچه از او پاك تر باشد بيار، او برفت و گوسپندى ديگر بكشت، و هم دل و زبان پيش او برد، گفت : عجب از كار تو! چون تو را گفتم پاك تر چيزها بيار، دل و زبان آوردى، چون گفتم : پليدتر چيزها بيار، هم دل و زبان آوردى، چرا چنين آمد؟ گفت : بلى، چون پاك باشد از اين دو پاك تر نباشد و چون پليد باشد از اين دو پليدتر نباشد. اَنَس مالك گفت : يك روز لقمان پيش داود حاضر بود، و داود درع مى كرد، و او نديده بود، خواست تا بپرسد از او كه اين چيست؟ و چه كار را شايد و براى چه مى كنى؟ حكمتش رها نكرد كه بپرسد، مى بود، چون تمام بكرد آن دِرع را، برخاست و در پوشيد و گفت : نيك پيرهن كالزار است اين، لقمان گفت : اِنَّ مِنَ الحُحْمِ الصَّمْتَ وَقليلٌ فاعِلُهُ؛ خاموشى از حكمت است، ولكن كم كس كار بندد. عبداللّه بن دينار گفت : لقمان از سفرى درآمد، همسايه اى را ديد در راه گفت : از پدرم چه خبر دارى؟ گفت : بمرد، گفت : الحمدُللّه ِ مَلَكتُ اَمْرى؛ من مالك كار خود شدم. گفت از خواهرم چه خبر دارى؟ گفت : بمرد، گفت : عَوْرَةٌ سَتَرَها اللّه ُ؛ عورتى بود كه خداى بپوشيد. گفت : خبر بردارم چه دارى؟ گفت : بمرد، گفت : اِنْقَطَعَ ظَهْرى؛ پشتم شكسته شد. [1]
در آغاز سه تن مسلمان بودند
اسماعيل بن اِياس بن عفيف روايت كرد از پدرش عفيف كه گفت : من مردى