نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 18 صفحه : 475
گفت: من
حجرههاى همسران رسول خدا 6 را ديدم كه از شاخههاى بى برگ درخت خرما ساخته شده
بود، و بر در خانهها پلاسى از موى سياه افتاده بود[1].
[روايتى
در باره شان نزول آيه:(إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ
فَتَبَيَّنُوا)]
و
نيز در همان كتاب است كه احمد، ابن ابى حاتم، طبرانى، ابن منده و ابن مردويه به
سند خود از حارث بن ضرار خزاعى روايت كرده كه گفت: من وارد بر رسول خدا 6 شدم،
مرا به اسلام دعوت فرمود. پس به حضورش رفتم، و اسلام آوردم مرا دعوت كرد به دادن
زكات آن را هم پذيرفتم و عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! به سوى قوم و قبيلهام
برمىگردم، و ايشان را به اسلام و دادن زكات مىخوانم، هر كس اجابتم كرد زكاتش را
مىگيرم، و شما حدود فلان و فلان روز شخصى بفرستيد تا هر چه زكات جمعآورى كردهام
بدهم بياورد.
حارث
بين قوم خود رفت و دعوتش پذيرفته شد، و زكاتها را از آنان كه مسلمان شدند جمع كرد،
ولى در آن تاريخى كه معين كرده بود فرستادهاى از ناحيه رسول خدا نرسيد. حارث پيش
خود فكر كرد حتما حادثهاى رخ داده و رسول خدا 6 از دست او خشمگين شده، لذا
محترمين از قوم خود را خواست و به ايشان گفت: رسول خدا 6 تاريخى معين كرد كه در
آن تاريخ فرستادهاى براى گرفتن زكات نزد من مىفرستد، و رسول خدا 6 هرگز خلف
وعده نمىكند، و من خيال مىكنم اين تاخير جز براى اين نيست كه آن جناب خشمگين
شده، به راه بيفتيد تا نزد آن جناب برويم.
از
آن سو رسول خدا 6 در رأس همان تاريخ وليد بن عقبه را به سوى حارث روانه كرد، تا
زكاتهايى را كه از اشخاص گرفته تحويل بگيرد، و وليد در بين راه وحشت مىكند و
برمىگردد، و به عرض رسول خدا 6 مىرساند كه من نزد حارث رفتم و او از دادن زكات
خوددارى كرد، و مىخواست مرا بكشد. رسول خدا 6 فورا لشكرى به سوى حارث و
قبيلهاش روانه مىكند. لشكر آن جناب در بين راه به حارث و نفراتش برمىخورند كه
از قبيله بيرون شده و دارند مىآيند.
لشكريان
گفتند اين خود حارث است كه مىآيد، حارث و نفراتش را دوره كردند. حارث پرسيد به
سوى چه كسى ماموريت يافتهايد؟ گفتند بسوى تو. پرسيد: براى چه؟ گفتند رسول خدا 6
وليد بن عقبه را نزد تو فرستاده و او برگشته و گفته كه من نزد