نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 11 صفحه : 329
روايت كرده كه در ذيل
جمله(إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ
سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ) فرموده:
يوسف در كودكى بتى را كه از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادريش بود دزديده
و آن را شكسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در اين عمل سرزنش كردند،
(اين بود سابقه دزدى يوسف نزد برادران)[1].
مؤلف: روايت
قبلى به اعتماد نزديكتر است، زيرا از طرق ديگر هم از ائمه اهل بيت روايت شده، و
مؤيد آن روايتى است كه به طرق متعدد از اهل بيت (ع)، و غير ايشان وارد شده، كه
روزى زندانبان به يوسف گفت: من تو را دوست مىدارم، يوسف در جوابش گفت: نه، تو مرا
دوست مدار، چون عمه من مرا دوست مىداشت و بخاطر همان دوستى به دزدى متهم شدم، و
پدرم مرا دوست مىداشت برادران بر من حسد ورزيده مرا در چاه انداختند، و همسر عزيز
مرا دوست مىداشت و در نتيجه مرا به زندان انداخت[2].
و در كافى به
سند خود از ابن ابى عمير از كسى كه او اسم برده از امام صادق (ع) روايت كرده كه در
ذيل قول خداى عز و جل كه فرموده:(إِنَّا نَراكَ مِنَ
الْمُحْسِنِينَ) فرموده است: يوسف در مجالس به ديگران جا مىداد، و به
محتاجان قرض مىداد، و ناتوانان را كمك مىنمود[3].
[دو روايت
در باره شكايت نزد خدا بردن يعقوب 7-(إِنَّما
أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ)]
و در تفسير
برهان از حسين بن سعيد در كتاب تمحيص از جابر روايت كرده كه گفت: از
حضرت ابى جعفر (ع) پرسيدم معناى صبر جميل چيست؟ فرمود: صبرى است كه در آن شكايت به
احدى از مردم نباشد، همانا ابراهيم (ع) يعقوب را براى حاجتى نزد راهبى از رهبان و
عابدى از عباد فرستاد، راهب وقتى او را ديد خيال كرد خود ابراهيم است، پريد و او
را در آغوش گرفت، و سپس گفت: مرحبا به خليل الرحمن، يعقوب گفت: من خليل الرحمن
نيستم بلكه يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيمام. راهب گفت: پس چرا اينقدر تو را
پير مىبينم چه چيز تو را اينطور پير كرده؟ گفت: هم و اندوه و مرض.
حضرت فرمود
هنوز يعقوب به دم در منزل راهب نرسيده بود كه خداوند بسويش وحى فرستاد:
اى يعقوب!
شكايت مرا نزد بندگان من بردى! يعقوب همانجا روى چهار چوبه در، به سجده افتاد، در
حالى كه مىگفت: پروردگارا! ديگر اين كار را تكرار نمىكنم، خداوند هم وحى