«مىخواهم خون گريه كنم امّا قطره اشكى مژگان مرا مرطوب نمىكند؟
مىخواهم فرياد بكشم امّا آه هم از سينه بر نمىخيزد.
مىخواهم بينديشم امّا به چه چيز؟ به كدام بدبختى و نافرجامى؟ مگر مغز انديشمندى هم در برابر اين ناملايمات برجا مىماند؟!
بيچاره و تنها، ويلان و سرگردان، هراسان و بيمناك از آنچه هستم و خواهم بود، متنفر از همه كس و همه چيز و از اين محيط آلوده و ننگين!
21 ساله هستم، ده سال تمام از حساسترين ايّام عمرم را «تنهاى تنها» گذراندم، ناملايمات زندگى و رنگهاى زننده چهره اجتماع مرا فوقالعاده رنج مىدهد ...