جامعهشناسان
پس از مطالعات فراوان، به اين حقيقت اعتراف كردهاند كه بشر داراى طبيعت اجتماعى
بوده و بدون اجتماع نمىتواند زندگى كند. بنابراين طبق غريزه فطرى و احساسات درونى
خود، به زندگى اجتماعى تن در مىدهد؛ زيرا مىبيند كه به تنهايى قادر به حلّ
مشكلات زندگى و رسيدن به كمال نيست و يا حدّاقل، همكارى با افراد آسانترين راه،
براى رسيدن به اين هدف است و چون بهره هر كس از سرمايههاى روحى و جسمى، محدود است
و از عهده هر كارى برنمىآيد، به ناچار بايد از سرمايههاى فكرى و بدنى كه در
اختيار ديگران است، كمك بگيرد و از طرفى، ديگران هم بيشتر اوقات حاضر نيستند به
طور رايگان، سرمايههاى خود را در اختيارش بگذارند. نتيجه اين مىشود كه اين موضوع
از راه مبادله سرمايههاى فكرى و بدنى و نتايج آنها به انجام برسد و اينكه جمعى از
علماى سوسيولوژى معتقدند كه منشأ پيدايش مدنيّت در ابتدا، ترس انسان از حيوانات
درّنده بوده، تنها گوشهاى از احتياجاتى كه با كمكهاى متقابل افراد، انجامپذير
است را نشان مىدهد نه تمام جوانب آن را.
از طرف ديگر،
تزاحم و اصطكاك منافع از لوازم حتمى اين تماس و ارتباط دائمى است.
ممكن است كسى
بپرسد كه فايده اين مدنيّت چيست؟ چرا كه اگر انسان در بيابانها زندگى كند، خيلى
بهتر از تمدّنى است كه از لوازم قطعى آن، پايمال كردن حقوق ديگران و تزاحم منافع
باشد.
ولى بايد
دانست كه اين وضع بر اثر انحراف از آن روح اجتماعى و انسانى و سوء استفاده از اين
فطرت به وجود آمده و بايد براى پايان بخشيدن به آن، يك اجتماع صحيح بر مبناى فطرت
سالم به وجود آورد.
اصول چنين
اجتماعى را مىتوان در سه جمله زير خلاصه نمود: