هزار نيروى خودى نزديك بود! گردانهاى ما به ترتيب منهدم مىشدند. بايد تدبيرى مىانديشيديم تا بيست هزار نيرو را با برنامهاى دقيق از روى تنها پل ارتباطى-آن هم زير آتش شديد دشمن-به آن سوى آب منتقل كنيم، قايق هم به تعداد كافى نداشتيم. جنگ در يك وضعيت بحرانى و روحيهها بسيار پايين بود.
قرار بر آن شد تا در زير آتش شديد دشمن، جلسهاى با حضور فرماندهان ارتش و سپاه تشكيل شود. در شرايطى كه فرماندهان را جمع مىكردم، شهيد ميثمى را ديدم كه با همان تبسّم هميشگى به كنارم آمد و احوالپرسى كرد و خدا مىداند كه من از اينكه ديدم ايشان در كنار ما است، يك قوتى گرفتم، چون احساس مىكردم كه او يك مدرك زنده است كه توكّل بر خدا دارد و هميشه توجهش به خدا است. لذا، خيالم راحت شد كه هر حرفى مىزنيم براى خدا است. لذا، خيلى محكم به فرماندهان گفتم: درست است كه وضع دشمن خوب و وضع ما خيلى به هم ريخته است، ولى به يارى خدا امشب به دشمن حمله مىكنيم؛ هرچه داريد سازماندهى كنيد و به فكر عقبنشينى نباشيد.
من آن موقع كه اين حرف را گفتم واقعاً معتقد بودم و ايشان هم مرا تقويت كرده بود و بعد از صحبت گفت: من هم پيروزى را مىبينم و به آن اطمينان دارم. ما مهياى حركت بوديم كه ناگهان حملۀ هوايى شد. به هر حال، در سايۀ اين تقويت روحيهها توانستيم تمامى نيروها را با نظم خاصّى به عقب منتقل كنيم. [1]
[1] . مطالب منتشر نشدۀ كنگرۀ سرداران استان تهران در باره شهيد ميثمى، كد 1408، ص 4-9. (با اندكى تصرّف) .