از آنچه گفتيم معلوم شد كه بعضى علم
را صورت حاصل از معلوم، پيش عالم مىدانند و علم شخص عالم، مثل نقش نقّاش است كه
ديوار صاف و صيقلى را رنگآميزى و نقّاشى مىكند و همانطور كه اجسام نقّاشى
مىشوند، نفس انسان هم با علوم آشنا مىشود و از آنها كيف نفسانى پيدا مىكند و
علوم عوارض ثابت نفس مىشوند؛ اما به نظر بعضى ديگر، حقيقت علم با حقيقت نفس متّحد
مىشود و قوّه عاقله با معقول و معلوم خود يكى مىشود.[1] براساس اين ديدگاه، علم
از مقوله كيف نفسانى نيست و به مرحله جوهر مىرسد، نه اينكه فقط عرض روح باشد و
اينگونه نيست كه فقط نقشى بر صفحه نفس باشد؛ بلكه نفس با وجود ذهنى معقول متحد
مىشود و به تعبير ظريفتر اتحاد عاقل به معقول است و دوگانگى بين عالم و معلوم
معقول نيست؛ زيرا نفس انسانى مجرد است و با دانش و بينش، گسترش وجودى پيدا مىكند
و با آن متحد مىشود و شايد از فرمايش امير المؤمنين (ع) بشود اين استفاده را كرد
كه مىفرمايد:
كلّ وعاء يضيق بما جعل فيه إلاّ
وعاء العلم فانّه يتّسع؛ [2] هر ظرفى به سبب مظروف خود تنگ مىشود و ظرفيت آن تمام
مىشود، جز ظرف علم كه با اندوختههاى علمى گسترش و توسع وجودى پيدا مىكند.
اولين كسى كه مذهب اتحاد عاقل با
معقول را اختيار كرد، حكيم بزرگ مكتب مشّاء، فرفوريوس، است كه مىگويد نفس به لحاظ
شدّت لطافت و كمال رقّت
[1] نهاية الحكمة، مرحله يازدهم، فصل دوم فى
اتحاد العالم بالمعلوم و هو المعنون عنه باتحاد العقل بالمعقول.