نام کتاب : درسهايي از نهج البلاغه نویسنده : منتظري، حسينعلي جلد : 1 صفحه : 170
براي اين كه خودش خودش است، هستي هستي است، هستي محال است
نيستي بشود; و اگر جلوه باشد يعني اگر وجودي باشد كه جلوه آن وجود
غيرمتناهي است، يعني اگر وابسته باشد، پس بايد يك چيزي باشد كه اين جلوه
وابسته به او باشد.
پس هستي كه يك حقيقت بيشتر نيست عبارت است از يك حقيقت غيرمتناهي
كه فقط هستي است با جلوه هاي او، كه جلوه هاي او هم از او جدا نيست . و جلوه ها
چون جلوه اند معلول و ناقص اند، لذا حد دارند و ماهيت از آنها انتزاع ميشود. تمام
اين ماهيتهايي كه ساخته ذهن است براي محدود بودن وجودات است .
آن وجودات محدودي كه هر يك از آنها خاصيتهاي خاصي دارد و ماهيت از آنها
انتزاع ميشود. اما آن "هستي غيرمتناهي" كه اين هستي ها جلوه هاي او هستند
عبارت است از ذات باري تعالي .
فرق خداشناسي و خداداني
بنابراين تصديق به خدا بالاتر از اين است كه من بدانم خدايي هست . پس اين كه
حضرت ميفرمايد: "و كمال معرفته التصديق به" (كمال معرفت خدا تصديق به
خداست) اين به معناي يافتن خداوند است، و لذا ميگوييم خداشناسي،
و نمي گوييم خداداني . آن كه من در اثر موجودات يقين ميكنم يك خدايي هست،
آن خداداني است . مثل اين است كه در اثر شنيده ها يقين ميكنم كه مكه اي هست .
اما خداشناسي يعني يافتن خدا. انسان همين طور كه قوه ذائقه دارد و قوه شامه
دارد، قوه هاي ديگر هم دارد، فطرتها و غرايزي هم دارد، واقعا يك حس
خداشناسي هم در انسان هست كه بالاتر از خود را مييابد، خودش چيزي ندارد و
يك حقيقتي هست كه انسان وابسته به اوست ; اين فطرت را نبايد از دست بدهيم،
و اين كه قرآن ميفرمايد: (فطرة الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله)[1]